۱۰.چسب قوی

238 26 1
                                    

#پارت_دهم 💫
من: میمردی بهم بگی؟
نگار: خیلی ببخشید که هزار بار سعی کردم بهت بگم. مگه گوش میدی.
راست میگفت بیچاره.
نگار: حالا آدرسمون رو از کجا پیدا کرده؟
من: چه میدونم والا. هر چه قدر پرسیدم نگفت.
نگار: آره دیگه از بس که محو حوله ی قشنگت و خودت شده بود زبونش بند اومده بود.
بعد هم با شیطنت خندید. کوسن روی مبل رو پرت کردم سمتش. از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق.
☆☆☆☆☆
صبح با نوری که از پنجره می‌خورد چشمام رو باز کردم. خمیازه ای کشیدم و از جام بلند شدم. بعد از شستن دست و صورتم و درست کردن صبحونه نگار رو بیدارم کردم که با هم صبحونه بخوریم. وسط صبحونه یه فکری به سرم زد. بشکنی زدم و از جام بلند شدم.
من: یافتممم.
نگار: چی رو یافتی؟
من: بماند.
سریع رفتم تو اتاق و لباس های بیرونم رو پوشیدم و کیف پولم رو برداشتم و بدون جواب دادن به نگار از خونه زدم بیرون. رفتم لوازم تحریریه نزدیک خونمون و یه چسب خیلی قوی خریدم و با خوشحالی برگشتم خونه.
نگار: کدوم گوری رفتی؟
من: چیکار داری؟
نگار: لیدا باز میخوای چیکار کنی؟
من: میفهمی.
رفتم توی اتاقم و شروع کردم به ترجمه کردن ادامه ی متنی که داشتم ترجمه میکردم.
☆☆☆☆☆
پشت میز آبدارخونه نشسته بودم و منتظر خبر لیدا بودم. بماند که با چه بدبختی ای راضیش کردم که نگهبانی بده و هروقت که آبتین اومد بهم خبر بده. باصدای نوتیف گوشیم بهش نگاه کردم.
نگار: داره میاد.
سریع از جام بلند شدم و روی صندلی ای که آبتین روش میشینه چسب ریختم. همون لحظه فرجی و رمضانی یکی از همکارا اومدن تو. سریع صندلی رو برگردوندم سره جاش و نشستم سره جای خودم. آبتین هم اومد تو و اولین نفر چشمش به من خورد. ازش خجالت میکشیدم برای همین سرم رو انداختم پایین. همونطوری که نگام میکرد نشست سره جاش. باز جای شکرش باقیه که به صندلی نگاه نکرد. نگار نفس نفس زنان وارد آبدارخونه شد و از همون دم در بهم چشم غره رفت و به بقیه سلام کرد. بعد از خوردن چایی همه از جاشون بلند شدن و رفتن تو کلاساشون. نگار از من زودتر رفت و من و آبتین تنها شدیم. منم سریع لیوانم رو برداشتم و اومدم برم بیرون که دیدم صدای پایه های صندلی میاد که لبخند خبیثی اومد رو لبم. اومدم بیام بیرون که صداش دراومد.
آبتین: وایسا ببینم.
برگشتم سمتش و ابروهام رو بالا انداختم. دوباره سعی کرد بلند شه ولی نتونست. برای همین هم گوشه های صندلی رو گرفت و بلندش کرد و اومد سمتم. داشتم از خنده میترکیدم.
من: آقای حسینی الان کلاسم شروع میشه با اجازه.
بعد هم سریع جیم زدم بیرون. اما صداش رو شنیدم که گفت دعا کن دستم بهت نرسه. بعد هم صدای افتادن اومد. برگشتم نگاش کردم که دیدم با صندلی چپه شده. دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم و از خنده پاره شدم. بدون توجه بهش رفتم تو کلاس و در رو بستم. در واقع دلم براش سوخت ولی خودم رو نگه داشتم که نرم کمکش کنم.

💞 حسی به نام عشق 💞Where stories live. Discover now