#پارت_سی_و_ششم 💫
روز بعد از اینکه جواب آزمایش رو گرفتیم نیما با مامانش اینا صحبت کرد و قرار شد امروز بریم خونشون تا درباره ی مراسمشون و کارایی که میخوان بکنن برنامه ریزی کنن.
نگار: لیداااا. آماده شدی؟
من: آرههه.
از اتاق رفتم بیرون و بعد از خاموش کردن چراغا و قفل کردن در رفتیم دم در. آبتین و نیما هنوز نرسیده بودن.
من: خب مگه هولی. وقتی رسیدن اس میدادن دیگه.
نگار: حداقل منتظرشون نمی ذاریم
چشمام رو چرخوندم و چیزی نگفتم. دو دقیقه بعد ماشین آبتین جلو پامون ترمز کرد. سوار شدیم و سلام دادیم.
نگار: وای نیما. استرس گرفتم. از مامانت اینا خجالت میکشم.
زیر لب گفتم: خجالتم داره.
با آرنجش کوبید تو پهلوم.
نگار: جای دلداری دادنته؟
من: هر کی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه.
دیگه چیزی تا موقع رسیدن نگفتن.
آبتین: لعنتی. اینا چرا اومدن دیگه.
من: کیا؟
آبتین: سحر اینا.
با کلافگی پوفی کشیدم و تکیه دادم به صندلی.
نگار: حالا معلوم نیست چه قدر میخواد تیکه بندازه.
نیما: چیزی گفت خودم جوابشو میدم.
آبتین: لازم نکرده. هیشکی هیچی نمیگه.
بعد از اینکه نیما پارک کرد همه با هم وارد شدیم و سلام کردیم. یه پسر جوون هم همراه سحر اینا بود که نمیشناختم.
پسره: آبتین جان منو معرفی نمیکنی؟
آبتین با غضب نگاش کرد.
آبتین: آقا احسان هستند. از دوستای سحر.
با لبخند مصنوعی ابراز خوشبختی کردم که دستش رو جلو آورد که فقط نگاش کردم.
مامان: خوش اومدین. بشینید بچه ها.
بابا: خببب. چه خبرا نگار خانم؟
نگار لبش رو گاز گرفت و سرش رو انداخت پایین.
مامان: اذیتش نکن حمید.
بابا: ای بابا. دارم حالش رو میپرسم.
مامان: نپرسی سنگین تری. خب بچه ها چه خبرا؟ چیکارا میکنید؟
من: هی میگذرونیم. سرمون با آموزشگاه گرمه.
مامان: خب خداروشکر.
بعد هم برگشت سمت نیما اینا.
مامان: خب بچه ها شما چیکارا میکنید.
بابا زیر لبی شروع کرد صحبت کردن.
بابا: این که دیگه سوال نداره معلومه چیکار میکردن.
زیر لبی خندیدم. میدونستم منظور بدی نداره و شوخی میکنه.
مامان: خب پاشید بریم شام بخوریم. بعد هم بیایم صحبت کنیم.
بعد از شام دوباره همه نشستیم دور هم تا درباره ی کارای نیما و نگار حرف بزنیم. آخر هم قرار بر این شد که تا ماه بعد عروسی کنن. برای نگار خوشحال بودم که به کسی که دوسش داشت می رسید.
مامان: خب من برم چایی بریزم.
همه داشتن با هم دیگه صحبت میکردن و فقط منو آبتین ساکت بودیم.
آبتین: لیدا من یه لحظه میرم بالا الان میام.
سرم رو به معنی باشه تکون دادم. به ناخنام که کار آیلین بود نگاه کردم. یه دفعه یادم افتاد که آیلین اصلا خونه نبود.
احسان: سلام.
آروم جوابش رو دادم که نشست کنارم. خودم رو کشیدم کنار که دوباره خودش رو بهم نزدیک کرد.
احسان: آخه حیف تو نیست که نامزد آبتین باشی.
اخمی رو پیشونیم نشست و دوباره خواستم خودم رو بکشم کنار که نذاشت.
احسان: نترس. گاز که نمیگیرم.
صدای آبتین رو از پشت سرم شنیدم.
آبتین: ولی من میگیرم.
بعد هم دستم رو کشید و بلندم کرد و چسبوندم به خودش
آبتین: حد خودت رو بدون. اگه تا الان بیرونت نکردم فقط به خاطر مامانم بوده.
همون لحظه مامان از آشپزخونه با سینیه چایی اومد بیرون.
مامان: چه خبره اینجا؟
آبتین: هیچی مامان. آقا احسان داشتن با یه خدافظی خوش حالمون میکردن.
مامان: عه آبتین این چه حرفیه.
آبتین چیزی نگفت و فقط به احسان نگاه کرد تا از خونه بره بیرون.
سحر: تو حق نداری اینطوری باهاش صحبت کنی. مگه چیکار کرد؟ فقط داشت باهاش صحبت میکرد. دیگه اینکه دوست دخترت انقدر امله که نمیتونه حتی معمولی با یکی صحبت کنه تقصیر احسان چیه؟
صدای نفسای بلند آبتین به گوشم میخورد. راه افتاد بره سمت سحر که با دستم که پشت کمرش بود کمرش رو محکم گرفتم و با دست راستم قفسه سینش رو فشار دادم که وایسه.
من: ول کن آبتین. چیزی نشده که.
آبتین: از نظر تو هیچی نشده.
ففط نگاش کردم. رگ های چشمش قرمز شده بود. مامان سینی رو گذاشت رو میز و اومد سمتمون.
مامان: چیشده آبتین؟
آبتین: آقا احسان داشتن خودشون رو میچسبوندن به لیدا. نه که سابقشم خرابه. دوست دخترای دیگرون رو از چنگشون درمیاره.
احسان: نه که خودت خیلی گذشته ی طلایی ای داری.
یه لحظه دلم ریخت. چرا فکر میکردم آبتین اهل این چیزا نیست و من اولین دختریم که باهاش بوده.
آبتین: دهنتو ببند. من کدوم یکی از کارایی که تو کردی رو کردم.
بابا: بسه دیگه. با هردوتونم. تمومش کنین. دارین حرمتا رو میشکنین.
آبتین: مگه حرمتی بین ما هم هست بابا؟ از وقتی که زندگی نیما رو نابود کرد حرمتا بینمون شکسته شد.
منو نگار با گیجی بهشون نگاه میکردیم.
مامان: آبتیین.
آبتین: نه مامان بذار بگم. همون اولین بار که سارا پاشو گذاشت تو این خونه مخش رو زد. فکر میکنی نیما برای چی افسردگی گرفت.
لبم رو گاز گرفتم و به نگار نگاه کردم. نگاش به زمین بود و رنگش پریده بود.
VOCÊ ESTÁ LENDO
💞 حسی به نام عشق 💞
Romanceخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...