#پارت_بیست_و_دوم 💫
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم. دست دراز کردم و از رو عسلی برش داشتم. نگاهی به شماره کردم. آبتین بود. سریع نشستم و صدام رو صاف کردم.
من:بله؟
آبتین: سلام. زنگ زدم بگم امروز با مامانم قرار گذاشتم بریم ببینیمش.
بیشور یه احوال پرسی هم نکرد.
من: باشه. چه ساعتی؟
آبتین: ساعت و مکان رو برات میفرستم.
من: باشه. کاری نداری؟
آبتین: نه خدافظ.
من: خدافظ.
به ساعت نگاه کردم. ۱۰ صبح بود. به شدت خوابم میومد ولی میدونستم که دیگه خوابم نمیبره. از جام بلند شدم و بعد از خوردن یه صبحونه ی مختصر آماده شدم تا برم متن های ترجمه شدم رو بدم به استودیو.
ساعت حدود ۲ بود که رسیدم خونه. به گوشیم که از صبح نگاش نکرده بودم نگاه کردم. ۲ تا تماس از نگار داشتم و ۴ تا از آبتین. چه خبره. یه پی ام هم ازش داشتم. نوشته بود ساعت ۳ برم به رستوران نزدیک خونشون که اون سری رفتیم. نگار رو صدا کردم ولی جواب نداد حتما بیرون بود. به گوشیش زنگ زدم که گفت با نیما رفته بیرون. رفتم تو اتاق که لباسم رو عوض کنم. میخواستم یه لباس شیک بپوشم که به چشم مامان آبتین بیام. از اونجایی که هوا سرد شده بود و منم حسابی سرمایی بودم یه پیرهن یقه اسکی سفید برداشتم با شلوار لگ مشکیم. لباسام رو تنم کردم و نشستم پشت میز. موهام رو ریختم سمت چپ صورتم و بقیش رو از پشت با کلیپس جمع کردم. یه خط چشم باریک کشیدم و با ریمل مژه هام رو پر تر کردم. رژ تیره بیشتر از رژ روشن بهم میومد. رژ مایل به جیگری زدم که خیلی به پوست سفیدم میومد. شال طوسی سفیدم رو سرم کردم و پالتوی طوسیم رو ام تنم کردم و نیم بوتای پاشنه بلند سفیدم رو هم گذاشتم دم دست. عطرم رو روی خودم خالی کردم و بعد از برداشتن کیف و کفشم از خونه زدم بیرون.
۵ دقیقه دیر رسیده بودم. الان میگن چه قدر وقت نشناسه. رفتم داخل که دیدم پشت میز چهار نفره ای نشستن. لبم رو گاز گرفتم و رفتم سمتشون.
من: سلام. ببخشید دیر رسیدم.
مامانش میخواست از جا بلند شه که نذاشتم.
من: خواهش میکنم بفرمائید.
به آبتین که بلند شده بود سلام کردم.
آبتین: سلام عزیزم بیا بشین.
حالا منو میگی. آب دهنم رو قورت دادم و رفتم سمت صندلی ای که برام کشیده بود بیرون.
زیر لب ممنونی گفتم و نشستم. مامانش رو بهمون لبخندی زد. آبتین منو رو گرفت سمتم.
آبتین: انتخاب کن عزیزم.
منو رو از دستش گرفتم و نگاهی انداختم. با دستش به گارسون اشاره کرد.
من: من کوبیده میخورم.
سرش رو تکون داد.
آبتین: دو تا کوبیده یه جوجه و سه تا نوشابه مشکی.
گارسون که رفت مامانش شروع کرد به صحبت کردن.
فریبا: خب لیدا خانوم. چجوری با هم دیگه آشنا شدین؟
من: خب ما با هم یه جا کار میکنیم.
فریبا: یعنی تو مطبش کار میکنی؟
تعجب کردم. مطب؟ با تعجب برگشتم سمت آبتین هول شده شروع کرد به حرف زدن.
آبتین: نه مامان جان ما تو آموزشگاه آشنا شدیم. تو مهمونی روژان بیشتر بهم نزدیک شدیم.
مامانش سری تکون داد و حرفی نزد.
حواسم پی حرف مامانش بود. منظورش از مطب چی بود؟ یعنی آبتین مطب داره؟
همون لحظه غذامون رو آوردن و شروع کردیم به خوردن. همش تو فکر بودم. این تازه یکی از چیزایی بود که ازش نمیدونستم. خدا میدونه چه چیزایه دیگه ای نمیدونستم. یه لحظه دلم گرفت. اگه مامان بابام زنده بودن هیچ وقت اینجوری نمیشد. شاید اگه مامان اینا بودن من مجبور نبودم برم سر کار که آبتین رو ببینم. یا حداقل اگه همچین اتفاقی میوفتاد مامانم کمکم میکرد. بغضم رو قورت دادم. اشک تو چشمام جمع شده بود. ببخشیدی گفتم و رفتم سمت دستشویی. خداروشکر کسی نبود. دستی به چشمام کشیدم تا سیاهیش بره. در دستشویی باز شد و مامان آبتین اومد داخل. سریع برگشتم سمتش. دستام رو گرفت تو دستش.
فریبا: چیزی شده دختر قشنگم؟
سرم رو انداختم پایین. ازش خجالت میکشیدم.
من: چیزی نشده خانم حسینی.
فریبا: خانم حسینی چیه دیگه کم کم باید صدام کنی مامان. البته اگه خودت دوست داشته باشی. سرم رو بلند کردم و نگاش کردم. بسم الله. این مثل اینکه جدی جدی منو عروس خودش میدونه.
من: چشم مامان جان.
خوشحال لبخندی زد.
مامان: چشمت بی بلا عزیزم. نمیخوای بگی چرا گریه کردی؟
من: یاده مامان و بابام افتادم.
مامان: نمیتونی ببینیشون؟
من: وقتی ۱۵ سالم بود مامان بابای منو دوستم رفته بودن شمال که تو راه برگشت کوه ریزش میکنه و ... .
آب دهنم رو قورت دادم. قطره اشکی از چشمم چکید. با دستش اشک چشمم رو پاک کرد.
مامان: گریه نکن دخترم. نمیخواستم ناراحت کنم.
من: نه این چه حرفیه.
مامان: خب بدو بریم غذامون رو بخوریم که یخ کرد.
شرمنده گفتم: ببخشید شما رو هم از غذا خوردن انداختم.
مامان: عه عه نبینم دیگه این حرف رو بزنیا.
لبخندی زدم و رفتیم سمت میز.
آبتین: چه عجب اومدین. دیگه داشتم میومدم دنبالتون.
ESTÁS LEYENDO
💞 حسی به نام عشق 💞
Romanceخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...