#پارت_شصت_و_ششم 💫
از حموم اومدم بیرون و نشستم جلوی آینه. با صدای در اتاقم برگشتم سمتش.
من: بله.
آبتین در رو باز کرد و اومد تو.
آبتین: لیدا من میرم بیرون یه جایی کار دارم. منتظرم نمون تو ناهارت رو بخور.
من: کجا میری؟
آبتین: میرم یه چیزی بخرم. دیر برمیگردم.
من: باشه. مواظب خودت باش.
ازم خدافظی کرد و رفت بیرون. کجا میخواست بره یعنی. از جام بلند شدم و در کشوم رو باز کردم که چشمم افتاد به تاپ شلوارکم که خرگوشی بود. خیلی وقت بود نپوشیده بودمش. الان هم که آبتین خونه نبود پس میتونستم با خیال راحت بپوشمون. کشوی لباس زیرام رو باز کردم. یه شورت برداشتم و کشو رو بستم. لباسامو پوشیدم و از پله ها رفتم پایین. یه هات چاکلت برای خودم درست کردم و نشستم رو مبل و تلویزیون رو روشن کردم. چون دیشب تا صبح بیدار بودم و داشتم سوال طرح میکردم الان به شدت خوابم میومد. هات چاکلتم رو که خوردم لیوان رو گذاشتم رو میز و دراز کشیدم و تا چشمام رو بستم خوابم برد.
☆☆☆☆☆
با انگشتایی که به بازوم میخورد از خواب بیدار شدم. چشمام رو باز کردم که آبتین رو دیدم. دستم رو آوردم بالا که یه چیزی از رو دستم افتاد رو صورتم. از رو صورتم برش داشتم و نگاش کردم که دیدم سوسکه. جیغی کشیدم و بلند شدم که دیدم همینطوری از سر و کلم داره سوسک میریزه. با شدت بیشتری شروع کردم به جیغ زدن و شروع کردم به دویدن.
من: اییییی. چندشششش.
از پله ها دویدم رفتم بالا که صدای آبتین رو شنیدم.
آبتین: لیدا نترس. سوسک پلاستیکی بودن.
من: چییی؟
آبتین: بیا پایین عزیزم. الکین.
آروم از پله ها رفتم پایین و رفتم جلوی مبل و نگاهی انداختم. دیدم که یه عالمه سوسک پلاستیکی ریخته رو زمین.
من: اینا از کجا اومدن؟
آبتین: خب من میخواستم اذیتت کنم رفتم اینا رو خریدم و گذاشتم روی دستات و پاهات. خداروشکر لباست آستین نداشت وگرنه حال نمیداد.
به خودم نگاه کردم. تازه یاده لباسام افتادم. خاک تو سرم من اینجوری خوابیده بودم آبتین هم منو دیده. مخصوصا که سوتین هم نداشتم. سریع دستام رو گذاشتم رو چشماش.
من: چشمات رو ببند ببینم بیشور. خجالت نمیکشی همینطوری بر و بر منو نگاه میکنی.
آبتین: زنمیا.
من: در دیزی بازه حیای گربه کجا رفته.
آبتین: الان یعنی من گربم دیزیم...
پریدم وسط حرفش.
من: عههه. ساکت شو بی ادب. روت رو کن اونور من برم بالا. بعدشم برو اون چندشا رو از رو زمین جمع کن.
آبتین: چشم.
دستام رو برداشتم که دوباره سر تا پام رو نگاه کرد.
من: آبتیییین.
پشتش رو کرد بهم.
آبتین: باشه بابا ببخشید.
بعد هم زیر لب شروع کرد به حرف زدن.
آبتین: حالا انگار وقتی خواب بود ندیدم.
خودم رو زدم به نشنیدن و رفتم تو اتاقم.
☆☆☆☆☆
در اتاق آبتین رو باز کردم و رفتم تو. رفتم سمت قفسه ی کتاباش. دعا دعا میکردم کتابی که میخوام رو داشته باشه وگرنه باید کل انقلاب رو زیر و رو میکردم. به قفسه های بالاییش نگاه کردم که چشمم خورد بهش. لبخندی زدم و دستم رو دراز کردم تا برش دارم ولی نتونستم. رفتم چهار پایه ای که تو اتاقش بود رو برداشتم و گذاشتم جلوی قفسه و رفتم روش. دوباره دستم رو دراز کردم ولی بازم نتونستم برش دارم. چهار پایه یکم تکون خورد که تعادلم و از دست دادم و پرت شدم سمت عقب. چشمام رو بستم و جیغ خفه ای کشیدم. حس کردم رفتم یه جای گرم و نرم. چشمام رو باز کردم که دیدم دستای آبتین دور کمرم رو گرفته. سرم رو بردم بالا و نگاش کردم که اونم سرش رو آورد پایین و نگام کرد. از بغلش اومدم بیرون و با حالت طلبکاری شروع کردم به حرف زدن.
من: برا چی انقدر کتابا رو بالا میذاری؟
آبتین: فکر نمیکردم کسی که یه روز بخواد ازشون استفاده کنه قد کوتاه باشه.
من: من قدم کوتاس؟ من جز بلند قدا به حساب میام.
کتاب رو برداشت و زد تو سرم.
من: آآآخخ.
همینطوری که داشت از اتاق میرفت بیرون شروع کرد به حرف زدن.
آبتین: سری بعد کار خطرناک نکن. به خودم بگو.
من: سری بعد؟ سری بعدی وجود ندارههه.
آخرش رو بلند گفتم که صدام رو بشنوه. اونم مثل من داد زد.
آبتین: گوشم رفتتتتت.
خندم گرفته بود. عین بچه های دو ساله شده بودیم.
KAMU SEDANG MEMBACA
💞 حسی به نام عشق 💞
Romansaخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...