#پارت_چهل_و_هفتم 💫
مامان: لیدا جان یه لحظه بیا.
با حرص دست آبتین رو از دور کمرم باز کردم و رفتم تو آشپزخونه.
مامان: لیدا جان توروخدا ببخش. به گوشش رسیده بود زنگ زد گفت خیلی کار بدی کردید منو دعوت نکردید. جدا از اینکه نامزده سابق آبتینه مامانش از دوستای صمیمیه منه. نمیتونستم دعوتش نکنم.
من: مامان این چه حرفیه. من از دست شما اصلا ناراحت نیستم. من از این ناراحتم که آبتین چرا قبلا همچین چیز مهمی رو بهم نگفته.
مامان: والا منم تعجب کردم. حالا مهمونا که رفتن با هم صحبت میکنید. تو هم جوری رفتار نکن که انگار ازش ناراحتی بذار حال این ملیسا گرفته شه.
خنده ای کردم.
من: مثل اینکه دل خوشی ازش ندارید.
مامان: اصلااا. حالا بذار آبتین خودش تعریف میکنه.
سرم رو تکون دادم و با هم از آشپزخونه رفتیم بیرون. نیما و آبتین و نگار کنار ملیسا وایساده بودن و با هم حرف میزدن. دلم میخواست یه حالی از این دختره بگیرم. برای همین رفتم جلو و دستم رو دور کمر آبتین حلقه کردم. با تعجب برگشت سمتم که بهش لبخندی زدم. .
من: خیلی خوش اومدی.
ملیسا: ممنون عزیزم.
لبخند مسخره ای بهش زدم.
ملیسا: عزیزم میگم شما خیلی لاغریا. نشکنی یه وقت.
به هیکلش نگاه کردم. نسبت به من تو پر تر بود ولی چاق نبود.
من: خب عزیزم اولا که من اون قدرام لاغر نیستم و هیکلم رو فرمه. دوما اگه شما خیلی فکر میکنی که من لاغرم برای اینه که چربیامو دادم شما برام نگه داری.
بعدم لبخند ژکوندی زدم. آبتین و نگار و نیما سرشون رو انداخته بودن پایین و آروم میخندیدن. دود از کله ی ملیسا داشت بلند میشد. خودمم خندم گرفته بود.
آبتین: من که لیدا رو همه جوره دوست دارم.
بعد هم گونم رو بوس کرد و دستش رو انداخت دور گردنم و دستشو روی شونم حرکت داد.
ملیسا: با اجازه.
بعد هم با قدمای حرصی رفت سمت سحر. تا رفت هر چهارتامون زدیم زیر خنده.
نگار: وای خدا دلم. خیلی خوب گفتی لیدا لایک داری.
بعد از اینکه یه دل سیر خندیدیم مامان صدامون کرد که بریم ناهار بخوریم. بعد از ناهار همه ی مهمونا یکی یکی رفتن. آخری هم ملیسا بود. برای اینکه حرص منو دربیاره رفتنی گونه ی آبتین رو بوس کرد که واقعا هم حرص خوردم. بعد هم برگشت و بهم یه لبخند ژکوند زد که منم با یه لبخند مسخره جوابش رو دادم.
خودم رو انداختم رو مبل و کفشام رو از پام درآوردم.
من: وای خدا پام داره میترکه انقدر که تو این کفشا بوده.
مامان: پاشید پاشید برید اتاقاتون لباساتون رو عوض کنید بعد بیاید بشینید.
هممون از جامون بلند شدیم و رفتیم تو اتاقامون. دست آیلین و نگار رو گرفتم و بردم تو اتاقم.
همینطوری که موهام رو باز میکردم شروع کردم به حرف زدن.
من: آیلین خانوم شما کجا غیبت میزد یهو؟
آیلین: وا. شما ها که انقدر درگیر ملیسا شدین منو کلا یادتون رفت.
من: نپیچون. دیدم همش پیش حمید ( رشیدی ) بودی.
آیلین: وا. خب پسر خالمه.
نگار: راستش رو بگو کلک خبریه؟
آیلین: نه بابا فقط داشتیم حرف میزدیم.
با نگار همینطوری زل زدیم بهش تا اعتراف کنه.
آیلین: خب ... اونطوری نگام نکنین ... باشه بابا. آره دوسش دارم.
جیغ کشیدیم و بغلش کردیم.
من: خب اون چی؟ اونم تو رو دوست داره؟
آیلین: نمیدونم. همش میترسم دوسم نداشته باشه.
من: نگران نباش اون با من.
آیلین: چطوری؟
من: مثل اینکه یادت رفته رییسمه ها. نگران نباش یه جوری از زیره زبونش میکشم.
آیلین: الهی فدات شم.
بعدشم دستاش رو دور گردنم حلقه کرد.
من: خب دیگه پاشید لباساتون رو عوض کنید.
از جام پاشدم و یه تیشرت سفید و یه شلوار تو خونگیه طوسی تنم کردم و موهام رو باز گذاشتم. بچه ها هم لباساشون رو عوض کردن و با هم رفتیم پایین. بقیه هم لباساشون رو عوض کرده بودن و داشتن تلویزیون میدیدن. مامان با کیک کوچیکی که برای خودمون گرفته بودیم از آشپزخونه اومد بیرون. برای هر کسی یه تیکه گذاشت و با چایی داد بهمون.
آیلین: یه فیلم جدید دانلود کردم بذارید برم بیارم ببینیم.
فلشش رو آورد و وصل کرد به تلویزیون. خیلی خوابم میومد برای همینم هی خمیازه میکشیدم. فیلم که شروع شد فهمیدم رحمان ۱۴۰۰ عه که تو سینما دیدیم. یکم که گذشت پلکام خیلی سنگین شد. بعد از چند دقیقه دیگه هیچی نفهمیدم و خوابم برد.
YOU ARE READING
💞 حسی به نام عشق 💞
Romanceخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...