#پارت_هفتادم 💫
با نگار تو مطب دکتر نشسته بودیم که صدامون کردن. رفتیم تو و دکتر بعد از معاینش گفت که بچه دختره. چهار ماهش بود و شکمش بزرگ شده بود. بدون نیما اومده بود چون میخواست جشن تعیین جنسیت بگیره.
من: خب کی میخوای به نیما بگی؟
نگار: احتمالا فردا. میخوام جشن تعیین جنسیت بگیرم.
من: ولی فردا تولد آبتینه.
نگار: جدی؟ خب چه بهتر. میدازمش پس فردا که پنج شنبس. حالا میخوای تولد بگیری؟
من: آره. همه کاراش رو کردم. فقط باید به مهمونا زنگ بزنم.
☆☆☆☆☆
آخرین ظرف رو میز گذاشتم و دستم رو زدم به کمرم و نگاه کلی ای به خونه انداختم. خداروشکر همه چی حاضر بود. از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاقم. لباسم رو پوشیدم و موهام رو حالت دار کردم و آرایشمم کامل کردم. با صدای زنگ در کفشام رو برداشتم و از پله ها رفتم پایین و در رو باز کردم.
☆☆☆☆☆
ساعت ۶ شده بود و همه ی مهمونا اومده بودن و منتظر آبتین بودیم. چند دقیقه ای گذشت که با صدای چرخش کلید تو در همه صاف سر جاشون وایسادن. با ورود آبتین به خونه همه با هم گفتن تولدت مبارک. بعد هم رو سرش کاغذ رنگی ریختن. بیچاره همینطوری تو شوک بود. همینطوری که میرفتم سمتش براش دست میزدم.
من: تولدت مبارک عزیزم.
بعد هم گونش رو بوس کردم.
ملیسا: آبتین این همه سر و صدا ...
برگشتم سمت در که ملیسا رو دیدم. لبخند رو لبم خشک شد. این با آبتین چیکار میکرد.
ملیسا: اووووو اینجا رو. مثل اینکه سوپرایزت کردن.
برای حفظ ظاهر لبخندی زدم.
من: خوش اومدی.
با لحن مسخره ای جوابم رو داد.
ملیسا: ممنون عزیزم.
من: بیا تو چرا دم در وایسادی؟
ملیسا: نمیدونستم پارتی دارید. لباسام مناسب نیست ولی حالا که اصرار میکنید میمونم.
اه اه. کی اصرار کرد. میگن تعارف اومد نیومد داره.
آبتین: من میرم لباسم رو عوض کنم.
عه عه عجب آدمیه. یه تشکر خشک و خالی هم نکرد. اعصابم خورد شده بود. رفتم پیش نگار که دو لپی داشت میخورد.
من: نترکی. کمتر بخور.
نگار: ای بابا لیدا تو که خسیس نبودی.
من: به خاطر خودت میگم دیوونه.
نگار: نترس بابا هیچیم نمیشه.
آبتین از پله ها اومد پایین و پیشمون وایساد.
کیکی که روش شمع ۲۹ داشت رو آوردم و گذاشتم رو میز. آبتین پشت میز وایساد و نیما شروع کرد به عکس گرفتن.
نیما: زن داداش تو هم برو وایسا.
کنار آبتین با فاصله وایسادم که دستم رو گرفت و کشیدم سمت خودش و دستش رو دور کمرم حلقه کرد. چند تا هم عکس دست جمعی گرفتیم و آبتین بالاخره شمع رو فوت کرد.
نیما: خب دیگه. حالا وقت کادوهاست. آقا آبتین باز کن ببینیم چیا گرفتی.
آبتین اول کادوی من رو گرفت دستش و جوری که کاغذ کادوش پاره نشه بازش کرد. براش یه ps4 نو گرفته بودم به جای اون ps4 ای که داغونش کرده بودم.
ملیسا: فکر نمیکنی از سن بچگی آبتین خیلی گذشته؟
این دختره دیگه خیلی داشت میرفت رو مخم.
آبتین: اتفاقا لیدا چون میدونست که من خیلی ps4 دوست دارم برام گرفته.
بعد هم برگشت سمتم و بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید.
آبتین: ممنون عزیزم. خیلی خوبه.
لبخند پر ذوقی زدم و با غرور به کلیسا نگاه کردم.
بقیه کادو هاش رو هم باز کرد و همه رو گذاشت یه گوشه.
مامان: آبتین خان دیگه داره سی سالت میشه. نمیخوای بابا شی؟
چشام گرد شد. سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم.
آبتین: ای بابا مامان شما تا دیروز گیر میدادی زن بگیر. حالا که زن گرفتیم گیر دادی میگی بچه بیار؟
مامان: همینی که هست. یکم از داداشت یاد بگیر.
نیما: ای بابا. پای منو چرا میکشید وسط. من نشستم دارم نون و ماستم رو میخورم.
همه زدن زیر خنده. با آیلین کیکا رو بریدیم و به همه دادیم. با بچه ها نشسته بودیم و داشتیم کیک میخوردیم که ملیسا اومد سمتمون. ای خدا. حوصله ی این یکی رو ندارم. یه صندلی برداشت و گذاشت رو به رومون.
ملیسا: خب آبتین وقت نشد درباره ی اون موضوع حرف بزنیم.
من: چه موضوعی؟
ملیسا: یه چیزی بین من و آبتینه.
آبتین: اولا که وقتی حرفت رو میای توی جمع میزنی پس دیگه بین منو تو نیست. دوما منو لیدا نداریم.
خیلی از این حرفش خوشم اومد. ملیسا پوفی کرد و شروع کرد حرف زدن.
ملیسا: خب من به آبتین گفتم برام خونه پیدا کنه.
من: آبتین چرا باید پیدا کنه؟
به آبتین نگاه کرد.
ملیسا: شاید خودش هم بخواد با من زندگی کنه. از اون جایی که اینجا بهش خوش نمیگذره.
از کلم داشت آتیش بلند میشد. چه قدر این زن عوضی بود.
من: یواااش. پیاده شو باهم بریم. تو خجالت نمیکشی با یه مرد زن دار اینطوری حرف میزنی؟
تن صدام از چیزی که فکرشو میکردم بالاتر رفته بود و همه برگشته بودن سمتمون.
ملیسا: تو به چه حقی با من اینطوری صحبت میکنی؟
من: به همون حقی که تو با شوهر من اینطوری صحبت میکنی.
از جام بلند شدم و دستم رو گرفتم سمت در.
من: همین الان از خونه ی من برو بیرون.
ملیسا هم پاشد وایساد.
ملیسا: اینجا خونه ی تو نیست خونه ی آبتینه.
برگشتم سمت آبتین و فقط نگاش کردم.
YOU ARE READING
💞 حسی به نام عشق 💞
Romanceخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...