#پارت_چهل_و_نهم 💫
صبح با صدای آلارمی که گذاشته بودم از خواب بیدار شدم. بی صدا رفتم تو آشپزخونه و از تو یخچال آرد رو درآوردم و دوباره برگشتم بالا. تو این چند روزی که اینجا بودم فهمیده بودم که آبتین هر روز صبح میره حموم. آروم در اتاقش رو باز کردم و نگاهی انداختم. خب خداروشکر تو حموم بود. آروم درو بستم و رفتم تو. از تو کشوش سشوار رو درآوردم و آرد رو خالی کردم توش. صدای آب قطع شد. سریع سشوار رو گذاشتم سر جاشو یه کتاب از تو کتابخونش برداشتم و شیشه ی آرد رو هم گذاشتم زیر تخت و خودمم رو تخت نشستم. در حموم باز شد و آبتین با حوله ی تن پوش آبیش اومد بیرون. پشتش به من بود و هنوز منو ندیده بود. کلاه حولشو رو سرش کشید و برگشت سمتم.
آبتین: بسم الله. تو اینجا چیکار میکنی؟ اونم این وقت صبح.
من: اومدم بدرقت کنم.
ابروهاش پریدن بالا.
آبتین: مهربون شدی.
من: خب دیشب گفتی که فردا صبح زود میخوای بری گفتم بدرقت کنم. بد کردم؟
آبتین: نه اصلا.
بعد هم رفت سمت یه کشو و از توش لباس زیر برداشت که سریع کلم رو کردم تو کتاب. لباساشم برداشت و پشتش رو کرد به من و لباساش رو عوض کرد. منم سرم رو از تو کتاب در نیاوردم.
آبتین: پوشیدم حالا میتونی کتابو بیاری پایین.
کتاب رو گذاشتم رو تخت و نگاش کردم. رفت سمت میز آرایشش و کشوش رو باز کرد. ایول. سشوار رو زد تو برق و روشنش کرد. چون سر سشوار رو گرفته بود سمت صورتش تمام آرد پخش شد تو صورتش. از خنده پخش زمین شدم. چشماش رو بسته بود و بازشون نمیکرد. آروم چشماش رو باز کرد و پلک زد.
من: وای خدا دلم.
یه دفعه سشوار رو گذاشت رو میز و اومد سمتم. سریع از رو تخت پریدم پایین و از اتاق رفتم بیرون و رفتم تو اتاق خودم. در رو که باز کردم از پشت لباسم رو گرفت و کشیدم سمت خودش و بغلم کرد و دوتایی افتادیم رو تخت.
آبتین: که اینطور. میگم تو الکی مهربون نمیشی.
من: وای بابانوئل ولم کن.
آبتین: یَک بابا نوئلی من به تو نشون بدم.
من: کمکککک.
دستش رو گذاشت رو دهنم.
آبتین: هییس. میخوای همه رو بیدار کنی؟
کلم رو تکون دادم.
بابا: اینجا چه خبَ ...
آبتین تا صدای بابا رو شنید دستش رو از رو دهنم برداشت و گذاشتش بغل صورتم بعد صورتش رو آورد جلو که انگار داره بوسم میکنه.
بابا: خب انگار خبری نیست. بعد هم خندید و رفت. با زانوم زدم تو شکمش که از روم بلند شه.
آبتین: آخ چته وحشی.
من: وحشی خودتی حالا هم برو بیرون.
آبتین: حالا من چه غلطی کنم. دیر میرسم مطب.
من: اون دیگه مشکله خودته عزیزم. فقط زودتر برو چون باید یه سر دیگه بری حموم.
آبتین: تلافی میکنم.
من: بی صبرانه منتظرم.
بعد هم لبخندی بهش زدم. حرصی نگاهم کرد و رفت بیرون و در رو محکم بست. دوباره دراز کشیدم و خوابیدم.
☆☆☆☆☆
لباسام و پوشیدم و از پله ها رفتم پایین.
من: مامان من دارم میرم.
مامان: برو عزیزم مواظب خودت باش.
آبتین: کجا میری؟
من: اول میرم فروشگاه بعدم میرم خونه.
آبتین: صبر کن لباسام رو عوض کنم باهات میام.
من: نمیخواد خودم میرم.
آبتین: گفتم میام.
بعد هم از جاش بلند شد و از پله ها رفت بالا. ترممون تازه تموم شده بود و یه هفته تعطیل بودیم. برای همین امروز کاری نداشتم و میتونستم راحت برای شام حاضر شم. ۵ دقیقه بعد آبتین لباس پوشیده اومد پایین. یه پلیور مشکیه نازک پوشیده بود و از زیر اون هم یه پیرهن سفید و آستینای پیرهن سفیدش رو تا کرده بود روی پلیورش.
آبتین: بریم.
از مامان خدافظی کردیم و رفتیم تو حیاط. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت فروشگاه. برگشتم سمتش و جدی نگاش کردم.
من: خبریه؟
آبتین: چطور؟
من: خوشتیپ کردی.
آبتین: یعنی قبلا خوشتیپ نبودم؟
من: چرا ولی الان دیگه خیلی به خودت رسیدی.
آبتین: به خاطر تو به خودم میرسم عزیزم.
من: آره منم باور کردم.
لبخندی زد و جلوش رو نگاه کرد. بعد از چند دقیقه تو پارکینگ فروشگاه پارک کرد. کیفم رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم. کنارم وایساد و دستم رو گرفت. ماشین رو تو پارکینگ رو باز پارک کرده بود و کسی نبود. چند تا چرخ کنار ستون بود که رفتم و یکیش رو برداشتم. یه لحظه فکری به سرم زد.
من: آبتین بیا نگهش دار.
آبتین: برای چی؟
من: بیا بگیر انقدر سوال نکن.
دسته ی چرخو گرفت و ثابت نگهش داشت. پام رو گذاشتم تو چرخ و نشستم.
آبتین: عه لیدا چیکار میکنی؟
من: آبتین توروخدا یکم راه ببر.
آبتین: عه لیدا زشته. یه وقت یکی میاد میبینه.
من: فقط یه کوچولو. ضد حال نباش دیگه.
خنده ای کرد و چرخ رو هل داد. کلی ذوق کرده بودم. از بچگی دوست داشتم این کارو بکنم.
من: آبتین یکم تند تر برو.
سرعتش رو بیشتر کرد. حالا آبتین هم با من میخندید.
من: آبتین نگه دار یه عکس بگیریم.
چرخ رو نگه داشت و بهم نزدیک تر شد. گوشیم رو از جیبم درآوردم و رفتم رو حالت سلفی. دستم رو دور گردنش حلقه کردم. چند تا عکس دیگه هم گرفتیم و گوشی رو گذاشتم تو جیبم.
YOU ARE READING
💞 حسی به نام عشق 💞
Romanceخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...