۵۷.قد دراز

178 19 0
                                    

#پارت_پنجاه_و_هفتم 💫
دم در پالتوهامون رو گرفتن و آویزون کردن. کیف دستیم رو گرفتم دستم و با آبتین رفتیم سر یکی از میزهایی که خالی بود. یه پنج دقیقه ای وایساده بودیم که ملیسا رو دیدم که داشت میومد سمتمون. یه پیرهن قرمز هم پوشیده بود که خیلی کوتاه تر از پیرهن من بود و قشنگ پاهاش معلوم بود.
ملیسا: سلام خوش اومدی.
اینو خطاب به آبتین گفت و منو اصلا آدم حساب نکرد. بازوهای آبتین رو گرفت و خواست بوسش کنه که دستم رو گذاشتم رو سینش و آروم هلش دادم عقب.
من: ببخشید عزیزم. ولی آبتین یه کم سرما خورده نمیخوام یه وقت خدایی نکرده به تو هم منتقل کنه.
با اخم نگام کرد و یکم فاصله گرفت.
ملیسا: از خودتون پذیرایی کنید.
بعد هم پشتش رو کرد بهمون و رفت. تا رفت آبتین شروع کرد خندیدن.
آبتین: سرما خوردگی رو خوب اومدی.
منم خندیدم و لیوان شربت رو برداشتم. خیلی مهمونی حوصله سر بری بود. مخصوصا اینکه هیشکی رو هم نمی شناختم. سرم رو برگردوندم سمت در که سحر و احسان رو دیدم. خدایا غلط کردم. آشنا نخواستم.
من: آبتین اینا اینجا چیکار میکنن؟
آبتین: کیا؟
با سرم به سمت در اشاره کردم.
آبتین: لعنتی. لیدا از کنار من جُم نمیخوری.
من: کجا میخوام برم آخه.
دستش رو انداخت دور گردنم و طبق عادتی که  داشت بازوم رو گرفت تو دستش. سحر و احسان اومدن سمتمون و سلام کردن که اگه نمیکردن سنگین تر بودن. ملیسا هم که اومد قشنگ تکمیل شدیم. خیلی جو بدی بود. تمام کسایی که ازشون خوشم نمیومد رو به روم وایساده بودن.
ملیسا: لیدا جون تو چرا انقدر دراز شدی؟
من: ببخشید؟
ملیسا: آخه با این کفشایی که پوشیدی الان تقریبا هم قد آبتین شدی. خوب نیست دختر انقدر دراز باشه. میخواستم بگم تو عروسیت میخوای با این قدت چیکار کنی که یادم افتاد حالا حالا خبری از عروسی نیست. اگه قرار بود خبری بشه تا حالا شده بود مگه نه؟ آبتین اهل ازدواج نیست. فقط باهات خوش میگذرونه عزیزم.
یعنی اگه ولم میکردی دونه دونه موهاش رو میکندم. آبتین هم خیلی عصبی بود و اینو از فشاری که به بازوم میاورد میفهمیدم.
من: خب عزیزم خدا لایق دونسته مثل خودش از بالا به بقیه نگاه کنم. بعدشم کی گفته عروسی ای در کار نیست؟ داریم برای مراسم آماده میشیم و خریدامون رو انجام میدیم. ایشالا تا یه ماه دیگه منتظر حضورتون تو عروسیمون هستیم عزیزم.
عزیزمش رو با لحن خودش گفتم. فشار دست آبتین دور بازوم کم شد. برگشتم نگاش کردم که دیدم داره با تعجب نگام میکنه. خودمم تازه فهمیدم چیکار کردم. ملیسا هم چیزی نگفت و فقط نگامون کرد.
آبتین: ما دیگه میریم.
ملیسا سرش رو عین بز تکون داد و رفت. دختره ی بیشور. بعد از پوشیدن پالتوم و شالم و شلوارم از خونه زدیم بیرون. نفس عمیقی کشیدم تا هوای تازه بره تو ریه هام. در ماشین رو باز کردم و نشستم. آبتین هم بدون حرفی نشست و استارت زد.  تو طول راه هیچ حرفی نزد.
من: آبتین. ببخشید من نمیخواستم ...
آبتین: حرفش رو نزن. کاریه که شده.
من: اگه تو نمیخوای میتونم خودم درستش کنم.
آبتین: نه اشکالی نداره. دیگه حرفش رو نزن.
سرم رو چسبوندم به شیشه و یقه ی پالتوم رو کشیدم بالا. چرا آبتین هیچی نگفت. چرا هیچ مخالفتی نکرد ولی یه جوری وانمود کرد که انگار ناراحت شده. ولی از یه طرف هم خوب شد. هم حال ملیسا رو گرفتم هم یه فرصتی برام پیش اومده بود که بتونم آبتین رو مال خودم کنم.

 هم حال ملیسا رو گرفتم هم یه فرصتی برام پیش اومده بود که بتونم آبتین رو مال خودم کنم

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
💞 حسی به نام عشق 💞Donde viven las historias. Descúbrelo ahora