۱۴.نیما

271 29 0
                                    

#پارت_چهاردهم 💫
من؛ نگار تو همینجا بشین من الان میام.
دستم رو گرفت و نذاشت برم.
نگار : نرو لیدا.
من: نترس عزیزم. همینجا جلوی در آشپزخونم.
سرش رو تکون داد و دستم رو ول کرد. دست نیما رو کشیدم و بردم جلوی آشپزخونه.
من: تعریف کن چیشده.
نیما: تو که رفتی تو حیاط رفتم بالا رو بگردم که دیدم در یکی از اتاقا قفله. داشتم زور میزدم درو باز کنم که صدای جیغ لیدا رو از تو همون اتاق شنیدم برای همین در رو شکوندم و رفتم تو. وقتی اون صحنه رو دیدم دیوونه شدم. پسره رو پرت کردم پایین و تا میخورد زدمش. بقیشم که خودت میدونی.
چشمام رو بستم و دستی به پیشونیم کشیدم. آبتین اومد و کنار نیما وایساد.
آبتین: حالش چطوره؟
نیما: بهتره.
رفتم سمت نگار و دستش رو گرفتم.
من: بیا بریم آماده شیم.
سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد. بعد از اینکه کمکش کردم لباساشو بپوشه از پله ها رفتیم پایین. نیما بغل پله ها وایساده بود و با پاش رو زمین ضرب گرفته بود. با دیدنمون اومد سمتمون.
نیما: نگار میشه یه لحظه با هم صحبت کنیم؟
نگار برگشت سمتم و نگام کرد. چشام رو باز و بسته کردم و لبخندی بهش زدم. رفتن اون سمت سالن و شروع کردن به حرف زدن. با صدای روژان برگشتم سمتش.
روژان: لیدا واقعا نمی‌دونم چه جوری باید معذرت بخوام.
من: عیب نداره عزیزم تو که مقصر نیستی.
با اومدن نگار کلی هم از اون معذرت خواهی کرد. بعد از خدافظی با روژان با نیما رفتیم تو حیاط. آبتین تو حیاط وایساده بود و داشت با تلفن حرف میزد.
آبتین: مادر من گفتم میایم دیگه. فردا جمعس ما هم که کلاس نداریم. میایم دیگه. باشه چشم.
با دیدن ما با گفتن بهت زنگ میزنم قطع کرد و اومد سمتمون.
آبتین: خوبی نگار؟
نگار: آره بهترم. ممنون.
آبتین: خب خداروشکر پس بعداً میبینمتون.
نگاهی بهم کرد و دستش رو گرفت سمتم. باهاش دست دادم و ازش خدافظی کردم با نیما هم دست دادم و از اونم خدافظی کردم. نگار هم باهاشون دست داد و خدافظی کرد.

بعد از عوض کردن لباسم رفتم تو اتاق نگار و کنارش رو تخت نشستم.
من: حالت خوبه نگار؟
نگار: آره خوبم. میشه امشب پیشم بخوابی؟
من: آره عشقم.
چون تختش بزرگ بود دوتاییمون جا می‌شدیم. کنارش دراز کشیدم و پتو رو کشیدم رومون.
من: بگو ببینم نیما چیکارت داشت؟
نگار: شمارش رو بهم داد.
من: عه نه بابا. چه سرعت عملی. دوسش داری نه؟
نگار: نمیدونم. فقط میدونم وقتی باهاشم خیلی باهاش راحتم. فکر میکنم اونم همین حس رو نسبت به من داره.
لبخندی زدم و بغلش کردم. همینطوری درباره ی نیما حرف زد تا خوابش برد. منم خمیازه ای کشیدم و چشمام رو بستم.

💞 حسی به نام عشق 💞Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang