#پارت_سی_و_نهم 💫
ساکم رو برداشتم و رفتم تو اتاق پرو. لباسم سورمه ای بود با خال خال های سفید که بالا تنش تا کمر تنگ بود و پایینش گشاد میشد. آستیناش هم تنگ بود و تا آرنجم میومد. کفشای پاشنه بلند سورمه ایم رو پام کردم و نگاهی به خودم تو آیینه انداختم. لباسام رو گذاشتم تو ساکم و از اتاق اومدم بیرون. آبتین جلوی در اتاق سرش تو گوشیش بود. صدای کفشام رو که شنید سرش رو آورد بالا. از بالا تا پایین نگام کرد. سرم رو تکون دادم یعنی چیه.
آبتین: چیزه... ای بابا. چی میخواستم بگم. آهاا. بیا الان نیما اینا میرسن.
بعد هم سریع رفت تو حیاط. دیوونه. با اون کفشا سخت میشد راه رفت. مخصوصا این که زمین هم لیزه. تا رفتم تو حیاط ماشین نیما هم اومد تو. از ماشین پیاده شد و به نگار کمک کرد تا پیاده شه. با همه سلام و احوال پرسی کردن و رفتن تو. چون حامله بود زیاد از جاش بلند نمیشد. ولی بقیه قشنگ وسط رو ترکونده بودن. منم که فقط با نگار رقصیدم. موقع شام که شد داشتم میرفتم سمت میزی که مامان اینا نشسته بودن برای همین باید از جلوی میز سحر اینا رد میشدم. وقتی داشتم از جلوی میزشون رد میشدم پام گیر کرد به چیزی و پرت شدم سمت میز مامان اینا که آبتین خیلی سریع از رو صندلی بلند شد و اومد سمتم. انقدر سریع بلند شد که صندلی از پشت افتاد. دستاش رو باز کرد و از زیر بغلم گرفت. قلبم تند تند میزد.
آبتین: خوبی لیدا؟
سرم رو تکون دادم.
سحر: ایییششش. خب جلو پاتو نگاه کن.
برگشتم سمتش و چشم غره ای بهش رفتم. میدونستم کار خودشه ولی چیزی نگفتم. آبتین صندلی کنار خودش رو برام کشید بیرون.
من: مرسی.
بعد از شام دی جی گفت که میخواد آهنگ لایت بذاره برای زوجا و از همه ی زوجا خواست که برن وسط. از دور زن عموی آبتین رو دیدم که داشت میومد سمتمون با یه دختر تپل که صورت گرد و بازوهای گوشتی ای داشت که آدم هی دلش میخواست بهش دست بزنه.
آبتین: سلام زن عمو.
زن عمو: سلاااام. آبتین جون خودم. بیا تو رو به خواهر زادم معرفی کنم. بهاره.
آبتین: خوشبختم.
بهاره: منم همینطور. بیا بریم برقصیم.
ابروهام رفت بالا.
آبتین: ولی آخه ...
زن عمو: پاشو دیگه ناز نکن.
بهاره دست های آبتین رو گرفت و کشید. آبتین برگشت و نگام کرد که یه کاری بکنم. لبخند شیطانی رو لبم نشست. میخواستم یکم اذیتش کنم.
من: آبتین خودت داشتی میگفتی میخوای برقصی خب برو دیگه.
با ابروهای بالا رفته نگام کرد.
آبتین: عه. که اینطور.
بعد هم پشتش رو کرد بهم و با بهاره رفت وسط. انقدر خندیده بودم که داشتم میمردم. خیلی خوب بودن. بهاره که همش پای آبتین رو لگد میکرد و دستاش رو هی از گردن آبتین آویزون میکرد. قشنگ معلوم بود آبتین داره جون میده. از دور نگار بهم اشاره کرد که برم پیششون.
نگار: دختره کیه داره با آبتین میرقصه؟
من: خواهرزاده ی زن عموش.
نگار: اووووو. چه قدر دور. بعد اون وقت تو چرا باهاش نمیرقصی؟
من: چرا باید برقصم؟
نگار: خیر سرت نامزدشیا.
من: نامزد الکی.
نگار: مگه نباید حفظ ظاهر کنی.
من: یه شب که هزار شب نمیشه.
همون موقع آبتین اومد پیشمون.
آبتین: دارم برات لیدا خانوم.
لبخند ژکوندی زدم و چیزی نگفتم. تا ساعت ۱۱ تالار بودیم و بعدش هم تا دم خونه ی نگار اینا رفتیم. یه سری هم جلوی در گریه زاری کردیم. بعد از اینکه رفتن تو خونه منم رفتم سمت ماشین که برم خونه.
مامان: لیدا جان کجا؟
من: میرم خونه مامان.
مامان: خونه برا چی؟ مگه میشه این موقع شب یه دختر جوون تنها بمونه خونه.
من: دیگه باید عادت کنم. از این به بعد همینه.
مامان: حالا امشب رو بیا خونه ی ما که فردا هم پاتختیه.
من: نه مامان زحمت نمیدم.
مامان: چه زحمتی آخه عزیزم. بیا بریم.
من: آخه من لباسای فردا رو نیاوردم.
مامان: خب عزیزم با آبتین میرید میارید. آبتین مامان بیا.
آبتین در حالی که دکمه ی کتش رو می بست اومد سمتمون.
آبتین: جانم مامان.
مامان: بیا لیدا رو ببر دم خونش لباساش رو برداره بعد بیاید خونه امشب پیش ما میمونه.
با لبخند محوی برگشت سمتم.
آبتین: واقعا؟
سرم رو تکون دادم.
آبتین: پس برم ماشین رو بیارم.
من: نمیخواد با ماشین من میریم.
آبتین: باشه. پس مامان شما برید ما هم میایم.
مامان: باشه پسرم. مواظب خودتون باشید.
از بقیه هم خدافظی کردیم و سوار شدیم.
آبتین: کار امشبت رو تلافی میکنم لیدا خانم.
من: عه عزیزم. دلت میاد؟
آبتین: چطور تو دلت میاد.
من: منطقی بود.
دیگه چیزی نگفتیم تا برسیم دم خونمون.
من: زود میام.
سریع از پله ها رفتم بالا و چراغا رو روشن کردم. یه پیرهن توری سفید داشتم که آستینای بلندی داشت و سر آستیناش تنگ میشد و کمرش هم مثل آستیناش تنگ بود رو برداشتم با یه دامن مشکی که جلوش ۳ تا دکمه میخورد و بلندیش تا روی زانوم میومد. کفشای پاشنه بلند مشکیم رو هم برداشتم و گذاشتم تو ساکم. لباسای خوابم و مسواک و خمیر دندونم رو هم گذاشتم و ساکم رو برداشتم.
![](https://img.wattpad.com/cover/273967822-288-k935712.jpg)
BINABASA MO ANG
💞 حسی به نام عشق 💞
Romanceخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...