#پارت_بیست_و_هشتم 💫
یه هفته از روزی که فرجی اخراج شد میگذره. اتفاق خاصی تو این یه هفته نیافتاده ولی امشب خانواده ی آبتین دعوتم کردن که برم خونشون. خیلی استرس دارم. همش میترسم خراب کنم. منو آبتین دو تا از کلاسامون رو حذف کردیم تا برای امشب آماده شیم. آبتین ماشین رو جلوی خونه نگه داشت.
آبتین: ساعت ۷ میام دنبالت.
من: باشه. رسیدی یه اس بده.
سرش رو تکون داد و خدافظی کرد. نگار هم قرار بود با نیما بیاد ولی اون رفته بود آرایشگاه و از اونجا میومد. یه دوش نیم ساعته گرفتم و سریع اومدم بیرون. یه تیشرت سفید گذاشتم رو تخت با یه مامتوی سورمه ایه راحت که تو خونه هم درش نیارم. موهام رو با اتو صاف کردم و فرق وسط باز کردم. آرایشم معمولی و در حد رژ و ریمل و خط چشم بود. تیشرتم رو گذاشتم تو شلوارم و به حالت آزاد یکم از تو شلوارم درش آوردم. ساعت باریک سفیدم رو انداختم دست چپم و دستبند نقره م رو هم دست راستم انداختم. مانتوم رو پوشیدم و بعد از برداشتن گوشیم و نگاه کردن خودم تو آینه کتونیام رو برداشتم و رفتم دم در. در رو که قفل کردم آبتین اس ام اس داد که پایینه. کتونیام رو پام کردم و با عجله از در خونه رفتم بیرون. در ماشین رو که باز کردم بوی عطر زد بالا.
من: سلام.
آبتین: سلام.
مثل اینکه رفته بود آرایشگاه و موهاش رو مرتب کرده بود. خیلی بهش میومد. پیرهن سبز لجنی ای پوشیده بود با شلوار کرم. خیلی خوشتیپ شده بود. زیادی داشتیم بهم دیگه نگاه می کردیم.
من: نمیخوای راه بیوفتی؟
آبتین: ها؟ چرا چرا.
لبخندی زدم و صاف سر جام نشستم.
سر راه به آبتین گفتم وایسه تا برم شیرینی بگیرم. هر چی هم اصرار کرد که خودش بگیره قبول نکردم.
حدود نیم ساعت بعد رسیدیم به خونشون. خونه ی خیلی بزرگی بود. طوری بود که چند تا خانواده با هم زندگی میکردن و هر خانواده یه واحد داشتن. در پارکینگ رو زد و ماشین رو برد تو حیاط. پارکینگ تو خوده حیاط بود و غیر از ماشین آبتین ۵ تا ماشین دیگه هم بود. همه هم ماشینای خارجی. یه لحظه حس کردم اومدم نمایشگاه ماشین.
من: همه ی این واحدا مال شماست؟
آبتین: نه داییام و خاله م هم اینجا زندگی میکنن.
من: استرس دارم.
آبتین: نگران نباش. چیزی نمیشه.
بعدم دستم رو گرفت و برد سمت پله هایی که تو حیاط بود و به سمت بالا میرفت. زنگ در رو که زد مامانش اومد استقبالمون.
مامان: سلااام. خوش اومدین. بیاین تو.
ما هم سلام کردیم و بعد از روبوسی رفتیم داخل. فکر کنم همه ی خانوادشون بودن. اول از همه آیلین اومد پیشمون و سلام داد. بعد هم یکی یکی منو به همه معرفی کرد. دو تا دایی داشتن به اسمای ایرج و ایمان که ایرج دایی بزرگ بود و بچه ی اول. دو تا هم پسر داشت که همسن آبتین بودن به اسمای آریا و بردیا. دایی ایمان هم یه دختر داشت که از من کوچکتر بود و اسمش سارا بود. خالشون هم مثل اینکه شوهرش فوت کرده بود و با دخترش که اسمش آیدا بود زندگی میکرد. همشون خیلی مهربون و صمیمی بودن به خاطر همین احساس غریبی نمیکردم.
آبتین: پس بابا کجاست مامان؟
رفته بالا پشت بوم کباب درست میکنه.
آبتین: پس لیدا بیا ببرمت اتاقم لباسات رو عوض کنی بعد هم بری یه سر به بابا بزنیم.
سرم رو تکون دادم و با اجازه ای گفتم و همراه آبتین از پله ها رفتم بالا. در اتاقش رو برام باز کرد و رفت عقب. دکور اتاقش سفید سورمه ای بود و دقیقا برازنده ی پسری مثل آبتین. شالم رو در آوردم و گذاشتم روی تخت. دستی به موهام کشیدم و خودم رو تو آینه چک کردم.
من: بریم.
سرش رو تکون داد و در رو باز کرد و دوباره رفت عقب تا من اول برم. خنده ای کردم و رفتم بیرون. دوباره از پله ها رفتیم بالا و جلوی در بالا پشت بوم دمپایی پامون کردیم و رفتیم تو. باباش پشتش به ما بود و صورتش رو نمیدیدم. ولی قد بلند و هیکل چارشونه ای داشت. واسه خودش سوت میزد و کبابا رو باد میزد. خنده ام گرفته بود. معلوم بود که پره انرژیه. آبتین سرفه ای کرد تا باباش متوجه حضورمون بشه. با صدای سرفه ی آبتین دست از سوت زدن و باد زدن کبابا برداشت و برگشت سمتمون.
بابای آبتین: به به آقا آبتین. خوش اومدی. بهههه. عروس گلم خیلی خوش اومدی.
باهاش دست دادم و لبخندی بهش زدم.
من: سلام. خیلی ممنونم.
آبتین: گفتیم بیایم یه سر بهت بزنیم ببینیم در چه حالی.
بابای آبتین: بازم به تو بابا. هیشکی اون پایین نمیگه توی پیرمرد کمک نمیخوای؟
من: کمک میخواین ما هستیم. اگه کاری هست بگید ما انجام بدیم.
بابای آبتین: نه دخترم. دارم شوخی میکنم. منم یه چند دقیقه دیگه میام. شما هم برید پایین از خودتون پذیرایی کنید تا من بیام.
آبتین: پس بابا اگه کاری بود صدامون کنید.
بابا سرش رو تکون داد و دوباره برگشت پای منقل. منو آبتین هم رفتیم برگشتیم تو. باباش خیلی شبیه نیما بود. جفتشون خیلی شبیه خارجیا بودن. یادم باشه از آبتین بپرسم قضیه چیه.
YOU ARE READING
💞 حسی به نام عشق 💞
Romanceخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...