۳۵.حامله

247 22 1
                                    

#پارت_سی_و_پنجم 💫
تقریبا یه هفته از شبی که آبتین اینا خونمون بودن می گذشت. تاسوعا عاشورا بود و به خاطر تعطیلی کلاسا چند روزی میشد که آبتین رو ندیده بودم.
برای خودم هات چاکلت درست کردم و نشستم جلوی تلویزیون. بعد از چند دقیقه نگار با بی حالی از اتاقش اومد بیرون و نشست کنارم.
من: چته؟
نگار: نمیدونم حالم خوب نیست. حالت تهوع دارم.
من: بیرون چیزی خوردی؟
نگار: نه.
من: پس چت شده؟
تا دستم رو بردم بذارم رو پیشونیش از جاش بلند شد و دوید سمت دستشویی. از جام بلند شدم و رفتم پشت در.
من: نگار خوبی؟
بعد دو سه دقیقه از دستشویی اومد بیرون. رنگش پریده بود.
من: خوبی؟ بالا آوردی بهتر شدی؟
سرش رو آروم تکون داد.
من: بیا بریم یه آزمایش بده.
نگار: نه نمیخواد خوب میشم.
من: حالا یه آزمایش بدی که ضرر نداره. میرم لباسات رو بیارم.
یهو یاد آبتین افتادم. گوشی رو از جیبم درآوردم و بهش زنگ زدم.
آبتین: بله.
من: سلام خوبی؟
آبتین: سلام لیدا خانم یادی از ما کردی. من خوبم تو چطوری؟
من: منم خوبم. میخواستم بپرسم بیمارستانی که توش کار میکنی آزمایش هم میگیرن؟
آبتین: آره چطور.
من: نگار یکم حالش بده. گفتم بیایم اونجا یه آزمایش بده.
آبتین: من مطبم. آدرس رو براتون میفرستم بیاین خودم کارتون رو انجام میدم.
من: باشه. پس منتظرم.
آبتین: فعلا.
قطع کردم و لباسام رو پوشیدم. لباسای لیدا رو هم برداشتم و کمک کردم تنش کنه.
☆☆☆☆☆
با پاهام رو زمین ضرب گرفتم. با آبتین و نگار  منتظر جواب آزمایش بودیم. آبتین هم به نیما زنگ زده بود و اونم تو راه بود.
من: کی جواب رو میدن؟
آبتین: سپردم سریع حاضر کنن.
با سلام نیما برگشتیم سمتش.
نیما: سلام.
کنار نگار رو صندلی نشست.
نیما: چیشدی خانومم؟
نگار: خوبم به خدا. این لیدا الکی شلوغش میکنه.
نیما: ولی رنگت پریده. دستاتم یخه.
نگار: احتمالا مسموم شدم. چیز خاصی نیست.
آبتین: من میرم ببینم جواب اومد یا نه.
۵ دقیقه بعد با جواب آزمایش برگشت. نگاه عجیبی به نیما کرد و برگه رو داد دستش. از جام بلند شدم و کنار نیما وایسادم.
من: خب چیشد؟
نیما برگه رو که خوند چشاش گرد شد. یه نیم نگاه به نگار کرد و یه نیم نگاه به آبتین.
من: ای بابا. زیر لفظی میخواین؟
نیما برگشت سمت نگار.
نیما: حامله ای.
چشام گشاد و دهنم باز شد. نگار هم از جاش بلند شد و برگه رو از نیما گرفت.
نگار: واقعا ... واقعا حاملم.
بعد هم با خوشحالی گریه کرد. نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم. میترسیدم از واکنش نیما. از اینکه نگار رو ول کنه و بچه رو نخواد. ولی وقتی دیدم با خوشحالی بغلش کرد یکم خیالم راحت شد.
نیما: یعنی دارم بابا میشم؟
بعد هم یه قطره اشک از چشمش افتاد. فکر نمیکردم انقدر خوشحال بشه. منم اشکم در اومده بود. نگار رو بغل کردم و بهش تبریک گفتم. در گوشش شروع کردم حرف زدن.
من: حیف که الان بی حالی. بذار بریم خونه باهات کار دارم.
نگار: دعوام نتون.
آبتین هم بهشون تبریک گفت و نیما رو بغل کرد.
نیما: خب بریم یه جا یه چیزی بخوریم که این خانوم ما هم جون بگیره.
☆☆☆☆☆
تو رستوران منتظر بودیم غدامون رو بیارن. 
من: خب حالا میخواین چیکار کنین؟
نیما: امشب با مامان اینا صحبت میکنم زودتر عروسی بگیریم.
بغضم گرفت. اگه نگار بره من خیلی تنها تر از اینی که هستم میشم. میدونم که اگه ازدواج هم کنه میتونم زود به زود ببینمش ولی اینکه تو خونه نباشه خیلی فرق میکنه. ببخشیدی گفتم و از جام بلند شدم و رفتم تو حیاط پشتی رستوران. خداروشکر کسی نبود. بی صدا زدم زیر گریه.
دستی روی شونم نشست. دستی به چشمام کشیدم و برگشتم. با دیدن نگار دوباره اشکم در اومد.
نگار: گریه نکن دیگه عشقم. بیا بغلم.
بغلش کردم و با شدت بیشتری گریه کردم.
نگار: هر روز ور دلتم. قول میدم حتی بیشتر از الانم همدیگه رو ببینیم.
زدم تو کمرش.
من: خفه شو بیشور. من دیگه کیو هی اذیت کنم. نمیتونستید یکم خودتون رو کنترل کنید.
نگار: بی ادب. خب لابد نمیتونستیم دیگه.
از کمرش بشگونی گرفتم که ولم کرد.
نگار: باز وحشی شدی.
من: توهم باز بی ادب شدی؟
نگار: خب‌ بابا. بیا بریم تو غذامونو بخوریم یخ کرد.

💞 حسی به نام عشق 💞Место, где живут истории. Откройте их для себя