۸۲.مهمونی

171 15 5
                                    

#پارت_هشتاد_و_دوم 💫
هستی: لیدااا بیا لپ تاپت داره زنگ میخوره.
از آشپزخونه رفتم بیرون و از پله ها رفتم بالا. در اتاق رو باز کردم و پشت میزم نشستم و دکمه برقراری تماس رو زدم.
نگار: سلام. چرا انقدر دیر جواب دادی؟
من: ببخشید تو آشپزخونه بودم. چیکارا میکنی؟ نسا چطوره؟
نگار: نسا هم خوبه. چند وقته زبونش باز شده.
من: جداا؟ خیلی دلم براش تنگ شده. چیا میگه؟
نگار: بابا مامان لیدا.
من: واقعاااا؟
نگار: آره. چون براش راحته. چیکارا میکنی؟
من: هیچی. همینطوری میگردم.
نگار: لیدا نمی‌خوای برگردی؟
سرم رو انداختم پایین.
نگار: با توام لیدا. اون از یه سال پیش که بی خبر گذاشتی رفتی و بعد از چند ماه بهم زنگ زدی. اینم از الان که هر چی ازت میپرسم چیشده کی برمی‌گردی چرا رفتی هیچی نمیگی.
من: نمی‌دونم نگار. معلوم نیست کی برگردم.
نگار: اصلا برای چی اونطوری گذاشتی رفتی؟
من: دلیلش مهم نیست. بقیه خوبن؟
نگار: خیله خب باشه. تو که حرف نمیزنی. تا بقیه منظورت کی باشه. اگه منظورت آبتینه که باید بگم هنوزم داره دنبالت میگرده. انقدر بد اخلاقه که حد نداره.  جرعت نمیکنی سمتش بری. خیلی هم لاغر شده. روزی نیست که زنگ نزنه و ازم نپرسه از تو خبر دارم یا نه.
سرم رو انداختم پایین و با حلقه ی توی دستم بازی کردم.
هستی: لیدا بیا غذات داره میسوزه.
من: الان میام هستی.
یهو فهمیدم چه گندی زدم. من به نگار نگفته بودم اومدم استانبول پیش هستی. خدا کنه نفهمیده باشه.
من: نگار من میرم. غذام داره میسوزه.
نگار: هیع. از اون دست پخت خوشمزت هم  که ما رو محروم کردی. برو تا نسوخته. فعلا.
من: نسا رو از طرف من بوس کن. خدافظ.
فکر کنم نفهمیده بود چون اصلا سوال پیچم نکرد.
☆☆☆☆☆
هستی: به به. مثل همیشه خوشمزه شده.
من: نوش جونت. 
هستی: لیدا ... نمیخوای برگردی؟ نزدیک یه ساله که اینجایی.
من: اگه مزاحمتم برم.
هستی: دیوونه من اینو گفتم؟ من به خاطر خودت میگم. با اینجا موندن که چیزی درست نمیشه.
من: نمی‌دونم هستی. نمی‌دونم می‌خوام چیکار کنم. میترسم از رو به رو شدن با آبتین.
هستی: ترس نداره که عزیز من. شوهرته.
من: چی بگم.
هستی: هیچی نمی‌خواد بگی. فقط هفته ی دیگه با من میای یه مهمونی تا یکم از این حال و هوا در بیای.
من: وای نه توروخدا. حال و حوصله ی مهمونی ندارم.
هستی: بیا دیگه ناز نکن. تازشم مهمونیش بالماسکس.
من: اووو. دیگه بدتر.
هستی: بیا دیگه. یه تجربه ی جدیده. مگه تو تا حالا رفتی جشن بالماسکه؟
من: خب نه.
هستی: خب دیگه. یه روز مرخصی میگیرم بریم لباس بگیریم.
من: خیله خب باشه.
هستی: ایول.
رفتم تو اتاقم و تیشرت آبتین رو که با خودم آوردم پوشیدم و تو جام دراز شدم. وقتایی که خیلی دلم می‌گرفت یا دلم براش تنگ میشد تیشرتش رو میپوشیدم و بوش میکردم. چشمام رو بستم و بالشم رو بغل کردم. بیشتر از هر وقت دیگه ای دلم براش تنگ شده بود. کاش الان پیشم بود و می‌گفت چه قدر دوسم داره.

💞 حسی به نام عشق 💞Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz