#پارت_نود_و_هشتم 💫
آیدا رو روی تختش گذاشتمش و پتوش رو روش کشیدم. صاف وایسادم و دستم رو گذاشتم رو کمرم و یکم خودم رو دادم عقب. از اتاقش رفتم بیرون و رفتم تو اتاق خودمون. مانتو و شالم رو در آوردم و انداختم تو سبد. آبتین تکیش رو داده بود به پشتی تخت و داشت با لپ تاپش ور میرفت. وقتی دید دارم لباسام رو درمیارم در لپ تاپ رو بست و نگاهم کرد.
آبتین: میری حموم؟
سرم رو تکون دادم و تیشرتم رو در آوردم. لپ تاپ رو گذاشت کنار و از جاش بلند شد و همونطور که تیشرتش رو در می آورد اومد سمتم.
من: تو کجا؟
آبتین: خب منم بیام دیگه.
من: نه خیر تو میمونی من اول میرم.
آبتین: عه لیدا. اول که بهونه آوردی اگه کاری کنیم بخیه هات ممکنه باز شه. الان دیگه چی میگی؟
دستام رو زدم به کمرم.
من: به به. چه پدر خوبی. اون وقت اگه دو تامون با هم بریم حموم کی حواسش به بچست؟
زد تو پیشونیش.
آبتین: آخ حواسم نبود اصلا.
سری از تاسف تکون دادم. دلم میخواست یکم اذیتش کنم. لبخند شیطانی ای زدم و آروم بخش نزدیک تر شدم و انگشت اشارم رو آروم کشیدم رو سینش که به وضوح تند تر شدن نفس هاش رو حس کردم. با لبخند به کارم ادامه دادم و انگشتم رو سینش حرکت دادم. طاقتش تموم شد و مچ دستم رو محکم گرفت و هلم داد و چسبوندم به دیوار و محکم لباش رو گذاشت رو لبام. خندم گرفته بود. سعی میکردم نخندم و همراهیش کنم. انقدر محکم میبوسید که حس میکردم لبام داره کنده میشه. بالا تنه ی لختش رو محکم بهم فشار داد که نقش کم آوردم. آروم سرم رو بردم عقب و با نفس نفس نگاش کردم. گازی از لبم گرفت و ازم فاصله گرفت.
آبتین: بعدا به حسابت میرسم.
آروم خندیدم و رفتم تو حموم.
☆☆☆☆☆
با صدای آبتین که بلند داد میزد و صدام میکرد شیر آب رو بستم. بسم الله چیشد.
سریع حولم رو تنم کردم و از اتاق رفتم بیرون که دیدم صدای گریه ی بچه و جیغ های مردونه ای میاد. دویدم سمت اتاق آیدا که دیدم آبتین بغلش کرده و داره جیغ میکشه. آیدا هم ساکت شده و یکم لای چشماش رو باز کرده.
من: آبتین چیکار میکنی؟ خجالت نمیکشی عین بچه ها جیغ میکشی؟
آبتین: خب ساکت نمیشد.
من: واقعا که.
آیدا دوباره شروع کرد به گریه کردن که از آبتین گرفتمش و بوش کردم که فهمیدم خراب کاری کرده.
من: خب جاش رو نگاه میکردی. منم کشوندی بیرون. بگیر جاش رو عوض کن من یه آب بکشم سرم بیام بیرون.
آبتین: زود بیایا.
سرم رو تکون دادم و سریع رفتم تو حموم و سرم رو آب کشیدم و دوباره رفتم بیرون. لباسام رو تنم کردم و حوله ای دور سرم پیچیدم و از اتاق رفتم بیرون. آبتین تو پذیرایی نشسته بود و با بستن پوشک آیدا درگیر بود.
آبتین: ای بابا. این از کجا بسته میشه. چرا اینطوریه؟ الان لیدا میاد کلم رو میکنه.
من: من کی کلت رو کندم؟
ترسیده برگشت سمتم.
آبتین: نه نه غلط کردم.
خندم گرفته بود.
من: آبتین مگه چیکارت کردم انقدر از من میترسی؟
آبتین: آخه امروز یکم انگار بی اعصابی.
من: خب عزیزم این طبیعیه.
کنارش نشستم و گونش رو بوس کردم.
من: حالا هم نگاه کن یاد بگیر.
پوشک آیدا رو بستم و لباسش رو درست کردم.
من: به همین راحتی.
آیدا رو بغل کردم و لباسم رو دادم بالا تا بهش شیر بدم.
آبتین خودش رو چسبوند بهم و دستش رو دور کمرم حلقه کرد و کنار گوشم با لحن خماری شروع کرد به حرف زدن.
آبتین: بابا هم دلش خواست.
سرم رو یکم کج کردم و برگشتم سمتش.
من: بابا قبلا زیاد خورده.
از پرروییم ابروهاش پرید بالا. جواب این بشر رو باید همینجوری داد.
آبتین: هر چه قدر بخوره سیر نمیشه.
این دفعه ابروهای من پرید بالا.
من: ولی فعلا باید صبر کنه.
لب و لوچش آویزون شد و خودش رو کشید عقب.
☆☆☆☆☆
لباسام رو پوشیدم و از پله ها رفتم پایین که زنگ در زده شد. آبتین در رو باز کرد که مامان اینا اومدن تو. رفتم جلو و به همشون سلام دادم. رفتم تو آشپزخونه و پیش دستی ها رو بردم.
مامان: لیدا بگیر بشین. زیاد خم نشو. بخیه هات تازن خطرناکه.
من: نگران نباش مامان حواسم هست. پیش دستی ها رو گذاشتم جلوشون و نشستم. آبتین هم با یه سینی چای از آشپزخونه اومد بیرون.
نسا: خاله نی نی کو؟
من: خوابه خاله. الان بیدار میشه میارمش ببینیش.
سرش رو تکون داد و شکلاتش رو گذاشت دهنش. نگار با سر بهم اشاره کرد برم تو آشپزخونه. از جام بلند شدم که پشت سرم اومد.
من: چیشده؟
نگار: لیدا تو قضیه ی بابای آبتین رو میدونستی؟
من: کدوم قضیه؟
نگار: قضیه ی اینکه بابای آبتین ماشین بابات رو دستکاری کرده.
با تعجب نگاش کردم.
من: تو از کجا فهمیدی؟
نگار: نیما بهم گفت. چرا بهم نگفتی؟ به خاطر همین هم رفتی استانبول آره؟
من: نمیخواستم تو هم مثل من ناراحت بشی. شما تازه بچه دار شده بودید و نمیخواستم که ناراحتت کنم.
بغلم کرد و با بغض شروع کرد به حرف زدن.
نگار: الهی بمیرم. چه قدر ریختی تو دلت.
منم بغلش کردم و دستم رو روی کمرش کشیدم.
من: بیا دیگه بهش فکر نکنیم. باشه؟
VOUS LISEZ
💞 حسی به نام عشق 💞
Roman d'amourخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...