۸۶.برگشت

177 16 7
                                    

#پارت_هشتاد_و_ششم 💫
صبح به نوری که به صورتم میخورد از خواب بیدار شدم. پشت به آبتین خوابیده بودم و آبتین دستش رو از زیرم رد کرده بود و باهاش دستم رو گرفته بود و با اون یکی دستش بغلم کرده بود و چسبونده بودم به خودش. آروم خمیازه ای کشیدم که شونه ی لختم رو بوس کرد. پس بیدار بود. آروم چرخیدن سمتش و نگاش کردم.
من: صبح به خیر.
لبخندی زد و خواب آلود سرش رو کشید سمتم که خودم رو کشیدم بالا و لبش رو بوس کردم.
آبتین: باورم نمیشه بعد از این همه مدت بازم صبح که بیدار میشم چهرت رو میبینم.
نیشم باز شد.
من: قول بده از این به بعد اگه چیزی شد حتما بهم بگی.
آبتین: قول میدم عشقم.
بعد هم محکم بغلم کرد و فشارم داد به خودش. دوست نداشتم حتی یه دقیقه ازش دور شم ولی مجبور بودم. یکم ازش فاصله گرفتم.
من: من میرم حموم.
آبتین: منم میام.
من: عه نه. تو بعد من برو. می‌خوام زود کارام رو بکنم که زودتر برگردیم.
آبتین: یعنی من نمیذارم کارات رو زود بکنی؟
من: معلومه که نه. هی شیطنت میکنی حواسم پرت میشه.
از جام بلند شدم و که خودم رو تو آیینه دیدم.
من: هیییع.
آبتین: چیشده؟
من: آبتین نگاه چیکارم کردی؟
تمام گردنم و قفسه سینم و سینه هام کبود بود. شونه هاشو انداخت بالا.
آبتین: طبیعیه خب.
من: خیلی پررویی. برو جلوی چشمم نباش.
خندید و تیشرت و شلوارش رو پوشید و اومد سمتم و گونم رو بوس کرد و رفت پایین. سر تاسفی تکون دادم و بعد از برداشتن حولم رفتم تو حموم.
☆☆☆☆☆
آبتین: لیدا لباسات رو بپوش قبل رفتن یه سر بریم لب ساحل.
با ذوق از جام بلند شدم و هودیم رو پوشیدم و سریع رفتم پایین.
من: بریم.
دست همدیگه رو گرفته بودیم و آروم قدم می‌زدیم. رو به دریا وایسادیم و آبتین پشتم وایساد و از پشت دستاش رو دور قفسه سینم حلقه کرد و گردنش رو گذاشت رو شونم. با دستام دستاش رو گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.
من: دلم برای اینجا خیلی تنگ میشه. ولی از یه طرفم دلم خیلی برای خونه و بقیه تنگ شده.
آبتین: فردا همشونو میبینی.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم. یکم دیگه گشتیم و برگشتیم خونه.
☆☆☆☆☆
من: هستی این یه سال خیلی بهت زحمت دادم. دلم خیلی برات تنگ میشه. اگه تونستم حتما میام بهت سر میزنم. تو هم اگه اومدی تهران حتما بیا پیشم.
هستی: حتما میام عزیزم. منم دلم خیلی برات تنگ میشه. ایشالا زود زود همدیگه رو میبینیم.
من: ایشالا.
بعد هم بغلش کردم. از هم خدافظی کردیم و راه افتادیم سمت فرودگاه. تو سالن انتظار نشستیم تا صدامون کنن.
آبتین: لیدا من خیلی گشنمه میرم یه چیزی بگیرم. تو هم میخوری؟
من: آره منم خیلی گشنمه.
رفت و بعد یه ربع برگشت. یه ساندویچ داد دستم و کنارم نشست. ساندویچ رو باز کردم و شروع کردم به خوردن. اولین گاز رو که زدم دیدم چه قدر تنده. غذا تو دهنم موند. لبام داشت آتیش می‌گرفت.
آبتین: لیدا خوبی؟
من: وای آبتین. تنده. خیلی تنده.
آبتین چون هنوز شروع نکرده بود نمی‌دونست چه قدر تنده. لای ساندویچش رو باز کرد و بوش کرد.
آبتین: اوه اوه. سسش از اون تنداس.
من: وای لبام داره آتیش میگیره.
آبتین: ببینم.
صورتم رو گرفت و لباش رو گذاشت رو لبام که خندم گرفت.
من: چیکار میکنی؟
آبتین: اوه اوه. چه قدر تنده.
خندم گرفته بود. ساندویچامونم که نتونستیم بخوریم. چند دقیقه ای نشستیم تا شمارمون رو خوندن.

💞 حسی به نام عشق 💞Where stories live. Discover now