part2

575 37 0
                                    

Part2:
خانم گارسیا به سمت در رفت و در رو باز کرد و صداش رو شنیدم که گفت:سلام جان،خوبی پسرم؟دنبال آنا اومدی؟بیا داخل!
جان گفت:مزاحم نمیشم.
خانم گارسیا گفت:این دیگه چه حرفیه؟بیا داخل.تنها اومدی.
-بله مامانم گفت بیام آنا رو برگردونم.دلش نمیخواست آنا تنها برگرده.
روبه النور گفتم:خب دیگه الی ظاهرا که جان اومده منو ببره خونه.
النور تا دم در همراهی ام کرد.کاپشنم رو پوشیدم و رو به جان گفتم:هی جان من تنها هم میتونستم برگردم.
جان:سلام
خخخخخخ با خجالت گفت:خب باشه...سلااااااااام
النور و جان حیلی شبیه به هم بودند.هر دو شون عاشق فوتبال و طرفدار پر و پا قرص گروه وان دایرکشن بودن.هر دو شون شوخ طبع و در عین حال آروم بودن.تنها تفاوت اونها در این بود که من به النور تفاهم داشتم ولی با جان نمیتونستم کنار بیام.
خداحافظی کردم و با جان از خونه شون خارج شدیم.چند دقیقه نگذشته بود که جان گفت:مونتی کوچولوی مو قرمز!چه خبر؟خوش گذشت؟
از این لقب مخصوصا مو قرمز متنفر بودم.عصبانی شدم و گفتم:هی جان !منظورت از خبر النوره؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:دیوونه نشوووو!خب مو قرمزی دیگه!
سرمو پایین انداختم تا بفهمه حوصله ی جر و بحث با اونو دیگه ندارم.تا خونه حرفی بینمون رد و بدل نشد.من جان رو خیلی دوست دارم ولی اون گاهی وقتا حسابی کفری ام میکنه.
وقتی وارد خونه شدیم،مامان و بابا داشتن فیلم کمدی می دیدن.سلام کردم و هردوشون رو بغل کردم بعدم اضافه کردم:من میخوام برم برای فردا خیلی کار دارم.
به علامت توافق سری تکون دادند و زدند زیر خنده بع هم گفتن:شب خوش!
پووووف انگار الآن وقت فیلم دیدنه!این حرفی بود که آروم. زمزمه کردم به طوری که کسی نشنید.از پله ها بالا رفتم دستگیره ی در اتاقم رو فشار دادم ولی در کمال ناباوری قفل بود!
Part3:
محکم به در اتاقم می کوبیدم که پدرم صدا زد:لیزا چیزی شده؟
فریاد زدم:پدرررر در اتاقم باز نمیشه یکی اونو قفل کرده!
مادرم گفت:اما این امکان نداره،من چند لحظه پیش لباس هایت را روی میز اتاقت گذاشتم.
صدای گروپ گروپ پله ها بلند شد.پدرم آرام آرام از پله ها بالا آمد و به من نگاهی انداخت و دستی بر سرم کشید و گفت:لیزای عزیزم نباید انقدر بترسی!من دلیل ترست رو نمی فهمم.
با تحکم گفتم:من ترسووو نیستم!
-ولی چشمات چیز دیگه ای میگه!
اهمیتی ندادم ،پدرم به سمت در رفت.به محض اینکه دستگیره ی در رو فشار داد،در با صدای قیژ قیژ به آرامی باز شد.پدرم نگاهی دیگر به من انداخت و ادامه داد:قبول دارم که انسان گاهی اوقات به توجه نیاز داره ولی این راه ، اصلا راه درستی...
حرفشو قطع کردم و گفتم:من به توجه هیچکس احتیاج ندارمممم!اصلا علاقه ای به جلب توجه ندارم!
به اتاقم رفتم و در رو پشت سرم کوبیدم.صدای پچ پچ پدر و مادرم که درباره ی من حرف میزدند رو میشنیدم.
با عصبانیت خودم رو روی تختم پرت کردم و نمیدونم چه جوری خوابم برد.
صبح با صدای مادرم که خطاب به پدرم می گفت:واوووو الکساندر من نمیتونم باور کنم این عااااالیه و ...
بیدار شدم.از پله ها که پایین رفتم با قیافه ی خوشحال پدر و مادرم و قیافه ی عبوس جان روبه رو شدم.

story of my lifeWhere stories live. Discover now