part24

270 23 4
                                    

Part24:
النور رشته ی افکارم رو پاره کرد و گفت:هی آنا می بینم که خیلی خوشحالی چی شده؟
خواستم براش تعریف کنم ولی آقای کلادیفای گفت:آنا لیزا و النور بیاین تو زمین
گفتم :زنگ تفریح بهت میگم
توی زمین بسکتبال النور با دنیل و دایانا و چند تا بسکتبالیست ماهر یار شد ولی من بیچاره افتادم پیش یه مشت تنبل.اما از شدت خوشحالی اعتراض نکردم.نفسی عمیق کشیدم ،توپ بسکتبال رو گرفتم و گفتم:من شروع میکنم.
آقای کلادیفای سوتش رو به صدا در آورد.مثل فشنگ به سمت زمین حریف دویدم.دایانا با قیافه ای که ازش تکبر می بارید به من نزدیک شد و خواست با حرکتی حرفه ای توپ رو ازم بگیره ولی جاخالی دادم.
خودم هم باورم نمیشد که یه روزه بسکتبالیست شم.
اولین توپ توسط من به امتیاز رسید.یه نگاه به دنیل انداختم حسابی متحیر شد ولی پوزخندی زد و گفت:این تازه اولشه
توپ رو از دستم گرفت و با تمام قدرت دوید.با همون توپ چهار امتیاز پشت هم گرفت
بازی شگفت انگیزی شده بود.اما نصفه موند.
بعد از بازی دنیل جلو اومد،لپمو کشید و گفت:واقعا عالی بود
پسره ی پررو ولی من برعکس همیشه عکس العمل نشون ندادم.فقط دستشو از روی صورتم پرت کردم.من هم لپشو کشیدم و با بی تفاوتی گفتم:هه!میدونم.
و با النور به سمت حیاط رفتیم.ماجرا رو براش تعریف کردم.چشماش گرد شد.فکر کنم. خیلی بیشتر از من خوشحال شد.بغلم کرد و گفت:این عاااالیه عزیزم!نمیتونی تصور کنی چقدر برات خوشحال شدم!
لبخندی زدم و گفتم:الی میدونی این یه فرصت عالی برای منه
با خوشحالی دستاشو به هم زد و گفت:وااییی آره عالی تر از اونچه که فکرشو بکنی!

story of my lifeWhere stories live. Discover now