part80

112 17 1
                                    

Part80:
دیگه نمیتونستم تحمل کنم.همه ی ماجرا رو براشون آروم و شمرده توضیح دادم.و اضافه کردم:وقتی...مادربزرگ الیزابت....دفترچه رو به من داد...از دنیا رفت
مادر و پدرم علاوه بر اینکه تعجب کردن خیلی هم حالشون گرفته شد اما دیگه وقتش بود همه ی این چیزا رو بدونن!
پدرم معلوم بود که گریه کرده بود گفت:دخترم تو دیوونه نیستی دیگه هم نمیخواد اون قرصا رو بخوری!من هم گاهی اوقات رفتارهای غیرعادی مادرمو می دیدم .حتی اون دفترچه رو هم یادمه.به محض اینکه برگشتم اون دفترچه رو میخونم و به اداره ی پلیس میریم.همه چیز باید روشن شه.
درحالی که اشکامو پاک میکردم گفتم:واقعا ممنونم خیلی دوستتون دارم.
و تلفن رو قطع کردم.
درسته که بالاخره تونستن حرفامو باور کنن اما این حال بد منو خوب نمیکرد.
دلم برای مادربزرگم تنگ میشد. روی تختم دراز کشیدم و اونقدر گریه کردم تا خوابم برد.
صبح با صدای جان از خواب بیدار شدم.ساعت 9 بود.
جان با صدایی گرفته:مونتی کوچولو پاشو بریم
من هم بدون اینکه حرفی بزنم یه جین مشکی و بولیز مشکی پوشیدم.
موهامو بالا بستم و یه کلاه مشکی گذاشتم و چکمه های مشکی ام رو هم پوشیدم.
از پله ها پایین رفتم.النور روی کاناپه کنار بیوتی نشسته بود.
با دیدن من از جاش بلند شد و به سمتم اومد و بغلم کرد و گفت:آنا تسلیت میگم
با صدایی گرفته گفتم:ممنون
النور:من هم باهاتون به فرودگاه میام
با سر تایید کردم و یه شکلات تلخ از روی کابینت آشپزخونه برداشتم و خوردم.
سوار ماشین شدیم.هیچکس حرفی نمیزد.
جان دو شاخه گل زرشکی خرید و یکیشو داد دست من و گفت:زشته دست خالی برای استقبال بریم
با سر تایید کردم ولی حرفی نزدم.
به فرودگاه رسیدیم.
قرار بود پروازشون ساعت 9:30 بشینه ولی 10:30 بود و هیچ خبری نبود...

story of my lifeWhere stories live. Discover now