part10

321 41 4
                                    

Part10:
وا!یعنی کسی مریض شده!؟
چشمامو که باز کردم با قیافه ی وحشت زده ی خانواده ام که دور تختم حلقه زده بودن،مواجه شدم.
مادرم هق هق کنان گفت:لیزای من،تو با خودت چی کار کردی؟
گفتم:وا!شما ها حالتون خوبه؟
میخواستم از جایم بلند شم که درد شدیدی رو تو دستم احساس کردم.وقتی به دستم نگاه کردم دیدم رگم به طرز وحشتناکی بریده شده و تمام دست و تختم خونیه!
پدرم:لیزا چرا این کارو کردی؟چیه که تو رو اذیت میکنه؟
من با صدایی لرزان گفتم:بابا،به خدا من کاری نکردم.من اصلا نمی فهمم چه خبره!
دو تا پرستار اومدن و منو تا توی آمبولانس حمل کردن.سوار آمبولانس شدیم و با سرعت به سمت بیمارستان رفتیم.
یعنی چی آخه؟کی میخواد منو اذیت کنه!من که خودکشی نکردم به علاوه من از خون میترسم چطور میتونم این کارو کنم؟حالم افتضاح بود.اون نوشته های دیشب...
بیمارستان بهم خون تزریق کردن.پدرم بهم خون اهدا کرده بود.چندساعتی تو اتاق بیکار بودم و نمیتونستم جنب بخورم!تا اینکه مامانم وارد اتاق شد.
بلافاصله گفتم:مامان من هیچ کاری نکردم!دیشب...
حرفمو قطع کرد و گفت:آنالیزا بخواب و دیگه حرف نزن!به من قول بده که حتی یه بار دیگه هم این فکر به ذهنت خطور نکن و دوباره دیوونه بازی درنیاری!
من:ولی...
مادرم آهی کشید ولی این بار از روی ناراحتی و گفت:پدرت یه ساعت دیگه به آژانس مسافرتی زنگ میزنه تا سفرمون رو کنسل کنه!
من:نه مااامااان!سفرتون که آرزوشو داشتید رو نباید خراب کنید!دکترا تا شب منو مرخص میکنن.قول میدم دیگه حتی فکر این کارو نکنم!
چییی!این دیگه چه حرفی بود!ناخودآگاه از دهنم پرید!
مادرم اشکی ریخت و گفت:آنالیزا تو برای ما مهم تر از این سفری!
-نه نه!من بهتون قول میدم،شما برید!جان حواسش به من هست!
نمیدونم چیا گفتم که مامانم راضی شد که سفرشون رو کنسل نکنن ولی وقتی حرفامون تموم شد از شدت درد به زور خوابم برد.

واقعا ممنونم از تمام افرادی که داستان رو میخونند و کامنت میذارن❤نمیدونم چرا واتپدم اشکال پیدا کرده و نمیتونم جواب کامنتا رو بدم ولی ممنون که حمایت میکنید☺

story of my lifeWhere stories live. Discover now