part 96

224 25 15
                                    

Part96:
به سمتش رفتم و رو به روش نشستم.با لحن محکمی گفت:کارم داشتی؟
با بی تفاوتی گفتم: سلام!
با کلافگی گفت:سلام؟ برای چی میخوای منو ببینی؟برای اینکه عذابم بدی؟چون فهمیدی نمیتونم مقاومت کنم صدام کردی و ازم خواستی همو ببینیم؟
من:وایستا وایستا! کجا میری واسه خودت تند تند حرف میزنی!
دنیل کلافه تر از قبل گفت:ای کاش مثل قبل ازت متنفر بودم.باشه آنا قبول میکنم اما فقط ب خاطر اینکه ثابت کنم چقدر دوستت دارم.
از جاش بلند شد و با قدم های سریع ازم دور شد.چی؟؟؟این الآن چی گفت؟!من ک ازش چیزی نخواستم!چییییی؟ دنیل کاپرمن منو دوست داره؟واییییی! این چرا همچین کرد؟!
مهلت فکر کردن رو به خودم ندادم. سریع بلند شدم و خواستم دنبالش برم که در کمال ناباوری دیدم غیب شده و هیچ اثری ازش نیست!
تمام راه رو قدم زنان به سمت خونه رفتم.
نمیتونستم به حرفای دنیل فکر نکنم!چرا؟! برای چی اون حرفا رو زد!
حرفش توی مغزم می پیچید : باشه! آنا قبول میکنم اما فقط بخاطر اینکه ثابت کنم چقدر دوستت دارم! یعنی چیکار میخواد بکنه؟
به خونه ک رسیدم با اینکه خیلی گرسنه ام بود میلی به غذه خوردن نداشتم.
بی حوصله به سمت اتاقم رفتم و خواستم یکم درس بخونم ولی ذهنم خیلی درگیر شده بود و چیزی نمی فهمیدم.
با شنیدن صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم.حتما اونقدر ذهنم درگیر بوده ک خوابم برده بود.
شماره ناشناس بود...
_بله؟
_سلام من با آنالیزا مونترال تماس گرفتم!
_سلام بفرمایید خودم هستم شما؟
اینو ک گفتم لحن صداش تغییر کرد و با عصبانیت سرم داد زد و گفت:من جک ام! حالا شناختی؟برای چی دنیل رو انقدر عذاب میدی؟!چرا ازش چنین درخواستی کردی؟
_هی هی وایستا جک نمی فهمم داری چی میگی!
از شدت عصبانیت صداش بدجور گرفته بود و دورگه شده بود ادامه داد:خودتو به اون راه نزن! فقط بگو چرا؟؟؟

story of my lifeTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang