part35

255 22 0
                                        

Part35:
دستم رو جلوی چشمشون تکون دادم.
به خودشون اومدن.بیوتی با نگرانی گفت:گل قشنگم اتفاقی افتاده؟
من هم مکالمه ام با خانوم میشل رو براشون تعریف کردم.شور و شوقم مثل صبح نبود.دیگه انگیزه ی زیادی نداشتم.النور تمام روحیه ام رو به هم ریخت.اما خب اونم حق داشت.نمیدونستم باید چی کار کنم.شب همین که سرم رو روی بالش گذاشتم خوابم برد.
نصفه شب با صدای چکه ی آب از خواب بیدار شدم.چراغ قوه ام رو برداشتم چون دلم نمی خواست بیوتی و جان رو بیدار کنم.اول یه سری به جان زدم و دیدم که هفت تا پادشاه رو خواب دیده.حموم هم مشکلی نداشت صدا از طبقه ی پایین میومد.از پله ها پایین رفتم.بیوتی روی کاناپه خوابش برده بود.صدا از آشپزخانه هم نبود.دم در دستشویی ک رسیدم سوزشی خیلی قوی پشت سرم حس کردم و دیگه هیچی نفهمیدم.
صبح با صدای لرزان بیوتی که جان رو صدا می کرد چشمامو باز کردم.
بیوتی گریه میکرد و می گفت:حالا جواب خانم مونترال رو چی بدم؟بدبخت شدم.جان!جان!زود باش!
جان هراسان به طبقه ی پایین اومد و با دیدن من خشکش زد.با صدای گرفته گفتم:چی شده؟
از زمین کمک گرفتم و نشستم.از شدت سردرد با دست سرم رو گرفتم.دستم خیس شد.
با دیدن دست خونی ام حالم بد شد و سرم گیج رفت.
ب حرفم ادامه دادم:من چیزیم نیست فقط دیشب ک میخواستم برم دستشویی پام سر خورد و سرم ب دیوار خورد.
نمیدونم چرا این کلمات رو ب زبون آوردم.بی اختیار کسی مجبورم میکرد این حرفا رو به زبون بیارم.

story of my lifeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora