part 54

167 18 0
                                    

Part54:
خیلی ترسیدم.بدنم می لرزید و مغزم کار نمیکرد.بالش و پتویم رو برداشتم و به سرعت به سمت اتاق بیوتی دویدم.روی زمین اتاقش رختخوابم رو پهن کردم و همونجا خوابیدم.
صبح بیوتی از خواب بیدارم کرد و ازم خواست برای رفتن به مدرسه آماده شم.
جان به سمتم اومد و تلفن رو جلوم گرفت و گفت:مامانه
تلفن رو ازش گرفتم و گفتم:سلام مامان
با صدای مهربونی گفت:سلام عزیزدلم چه خبر؟
آهی کشیدم و گفتم:هیچی سلامتی
_خوبه عزیزم داروهاتو سر وقت بخور باشه؟
صدایم بلندتر شد و گفتم:چی؟دارو؟
_آره عزیزدلم ناراحت نباش من همه چی رو میدونم
عصبانی شدم و با نفرت گفتم:جانننننن
_نه نه اون هیچی به من نگفت من خودم با توجه به قبل گفتم ببردت پیش دکتر تا حالت خوب خوب شه
اینجا بود که اشکام سرازیر شد و با صدایی لرزان گفتم:مامان من دیوونه نیستم.
صدایش آروم شد و گفت:میدونم عزیزم معلومه که نیستی تو عشق مامانتی!
خودم هم نمی فهمیدم چرا مامانم انقدر با ترحم و مهربونی باهام حرف میزنه!
گفتم:مامان کی بر می گردین؟
گفت:دوشنبه ی هفته ی آینده خب دیگه عزیزم دوستت دارم من دیگه باید برم
من:خداحافظ
و تلفن رو قطع کردم.
با بی حوصلگی یونیفرم رو پوشیدم .توی آینه نگاهی به خودم انداختم و گفتم:هه
موهام حسابی آشفته بود.
مدرسه طبق روال عادیش گذشت.اگرچه از نگاه های تمسخرآمیز دایانا و دخترای دیگه در امان نبودم.
زنگ آخر دنیل به سمتم اومد و بدون هیچ مقدمه ای گفت:آنالیزا،تو باید خیلی چیزا رو برام توضیح بدی...

story of my lifeWhere stories live. Discover now