Part13:
با تمام توان در رو می کشیدم.د باز شو لعنتی!بی اختیار فریاد میزدم.
گریه ام گرفت که دستگیره ی در با تکون کوتاهی باز شد.
با دیدن مادرم بغلش کردم و گفتم:مامان من اینجا گیر کرده بودم.
نگاهی نگران به من انداخت و گفت:گریه کردی؟خب برای چی در رو قفل میکنی؟
-ام فکر کنم مشکل داره خودش قفل میشه.
-ولی در که باز شد!
-امممم...بیخیال چه خوب شد که اومدی
لبخندی زد و گفت:نتونستم تنهات بذارم.کارهای ویزامون بالاخره تموم شد.همه ی مدارک رو گرفتیم و به امید خدا امروز عصر ساعت ۴ پرواز داریم.
درحالی که تمام بدنم می لرزید لپش رو بوسیدم و گفتم:واووو مامان این عالیه!به سلامت برید و برگردید.
نفسی عمیق کشید.انگار که خیالش از بابت من راحت شده باشه.ولی من باید حداقل این ماجرا رو برای جان تعریف میکردم.باید از النور مشورت می گرفتم.انگار دنیا دور سرم می چرخید.
به طبقه ی پایین رفتیم و با مادرم صبحانه خوردیم.معلوم بود که از بابت این سفر خیلی خوشحاله!بنابراین منم خوشحال وانمود میکردم.
آه،من یه بازیگر عالی میشم!...این جمله ای بود که آروم زمزمه اش کردم.
مادرم گفت:چیزی گفتی آنالیزای قشنگم؟
-اوه نه مادر فقط لحظه شماری میکنم که زودتر برید و برگردید.
