part 65

153 21 0
                                    

Part65:
من :به هر حال دیگه هیچی برام مهم نیست.
همونجور که تو صف سوار شدن چرخ و فلک ایستاده بودیم.النور نیشخندی زد و گفت:حالا شیطون اون کیه که تو از جونتم بیشتر دوستش داری؟
من:چه بدونم بابا!چرت گفتم.من هیچکی رو بیشتر از خودم دوست ندارم.
بعد زدم زیر خنده.
النور:پس یعنی خودخواهی؟دروغ نگو من باورم نمیشه.
چیزی نگفتم که ادامه داد:تا قبل از پیدا شدن هری من فکر میکردم تو دنیل رو دوست داری ولی حالا که هری پیداش شده مطمئن شدم که تو هری رو دوست داری!
با عصبانیت صدامو بلند کردم و گفتم:النور تو چرا اینقدر چرت و پرت میگی!
النور:من مطمئنم بیخود زیرش نزن
سعی کردم خودمو آروم نشون بدم تا دست از سرم برداره.گفتم:هه اینجور که تو با اطمینان میگی انگار داری به آدم تلقین زور میکنی!پس اگه اینطوره تو هم جان رو دوست داری.
خلاصه بحث کوتاهی داشتیم تا اینکه رفتیم و سوار چرخ و فلک شدیم.
کل لندن از بالای چرخ و فلک معلوم بود.
موقع برگشتن دوباره با دنیل اینه رو در رو شدیم ولی محالشون نکردیم و از شهربازی بیرون اومدیم.
با یه تاکسی به رستوران رفتیم.جان و بیوتی اونجا منتظرمون بودن.من یه ساندویچ هات داگ سفارش دادم و خوردم.
شب هم النور اومد خونه ما و کنار تخت من رو زمین جاشو خودش انداخت و خوابید و من فهمیدم که یه دوست خوب دنیاتو خوب میکنه و اگرچه توی دنیا دوستای خوب محدودن ولی دوستای خوب دنیای نامحدودن
خلاصه صبح از اونجایی که هم من و هم جان و هم النور مدرسه نداشتیم.رفتیم که برای شب که تولد هری بود کادو بگیریم.
بعد از اینکه وارد فروشگاه شدیم.جان گفت:خب حالا چی میخوای براش بخریم؟
من:نمیدونم
النور:وای آنا واقعا خوش بحالت
من:چرا؟
النور:وا چرا نداره که ممکنه خیلی از سلبریتی ها برای تولدش بیان!حتما با همشون عکس بگیر
لبخندی زدم و گفتم:تا حالا بهش فکر نکرده بودم.خب اگه خیلی دلت میخواد تو هم بیا
النور:واییییی خیلی دوست دارم حتی جزء یکی از آرزوهامه ولی دعوتم نکرده که
من:میخوای زنگ بزنم بهش بگم؟
النور:نهههههه بیخیال آنا خیلی زشته
جان حرفو عوض کرد و گفت:مونتی کوچولو اول بفرما که چی براش بگیریم
من:نمیدونم
جان:کفش چطوره؟یا شلوار و یا تیشرت؟
من:مگه من سایزش رو میدونم؟
که یهو یه چیزی تو ذهنم جرقه زد و گفتم:عطر
جان:عطر؟
من:اوهوم

story of my lifeWhere stories live. Discover now