part 74

115 19 0
                                    

Part74:
احساس میکردم قراره اتفاق بدی بیوفته. ولی چه اتفاقی؟به گمانم وحشتناک ترین قسمت کابوس زندگیم هم همینه!از اونجایی که ترافیک بود 1 ساعت دیر تر از زمان معمولی رسیدیم.
از ماشین پیاده شدیم.پرستار مادربزرگم در خونه رو برامون باز کرد.
بعد از سلام و احوال پرسی به سمت اتاق مادربزرگم رفتیم.
مادربزرگم روی ویلچر نشسته بود به بیرون از پنجره نگاه میکرد.سریع به سمتش رفتم و بغلش کردم.
بعد از 1 ساعت حرف زدن پی در پی جان و تعریف کردن کل زندگینامه اش بعد از یک ماه دوری، جان به باغ رفت و بیوتی هم با پرستار مادربزرگم گرم حرف زدن شد.
من و مادربزرگم تو اتاق تنها شدیم.سریع رفتم و یه صندلی کنارش گذاشتم و نشستم.
لبخندی زد و بهم نگاه کرد.
درحالی که صدام می لرزید گفتم:مامان بزرگ! شما...شما باید بهم کمک کنین.
بعد از چند ثانیه مکث گفتم:ببینید مارتا مونترال مادرتون بوده درسته؟
با این حرفم لبخندش از بین رفت.
ادامه دادم:مامانبزرگ داره اتفاقای خیلی وحشتناکی برام میوفته و حتما این ماجرا هم مثل ماجرای مادر شما یه رازی توش پنهان شده.مامانبزرگ نمیدونم چه جوری بگم ولی یه دختر روح مانند شبیه من و مادر شما دائما منو تعقیب میکنه!
احساس کردم این حرفام داره اذیتش میکنه.با ناراحتی بهم خیره شده بود و داشت به حرفام گوش میداد اما برعکس بقیه بهم انگ دیوونگی نمیزد.
_مامانبزرگ من به کمکت احتیاج دارم
و تمام اتفاقات رو براش تعریف کردم حتی برگه رو هم بهش نشون دادم.
وقتی حرفام تموم شد، نفس تنگی گرفت و حالش خیلی بد شد...

story of my lifeWhere stories live. Discover now