part 82

154 23 6
                                    

Part 82:

درسته که جسدشون کامل پیدا نشده بود اما همونم خاکشون کردن.
من فقط کنار قبر تازه شدن نشسته بودم و می گفتم:تو رو خدا منم ببرید من نمیتونم اینجا باشم.
افراد زیادی برای خاکسپاری اومده بودند.جمعیت مدام کمتر و کمتر می شد.
تا اینکه فقط من و جان و النور و بیوتی موندیم.مادر و پدر النور هم رفتن.
کنار قبرشون دراز کشیدم و گفتم:مامان،بابا همش تقصیر منه.اگه من بزرگ نمیشدم،اگه من به دنیا نمیومدم اینجوری نمیشد.چرا هر سه تون مارو اینجوری ترک کردین؟!من و جان که دیگه کسی رو نداریم.
تا اینکه یکی منو از روی خاک ها بلند کرد و کمکم کرد که بتونم بشینم و خودش هم کنارم نشست و گفت:آنالیزا! دنیا همینه.تو خودتو عذاب نده!اگه تو نبودی خیلیا هم که به یادت زنده ن نبودن.
صداش خیلی آشنا بود.هری بود.حرفی نزدم و تا تونستم گریه کردم.
انقدر گریه کردم تا بیهوش شدم.
وقتی به هوش اومدم،تو بیمارستان بودم.
جان،النور و اعضای وان دی وارد شدن و بهم تسلیت گفتن و روحیه دادن.
زین:میدونی اونا الآن جاشون از ما خیلی بهتره
من:نه شما هیچی نمیدونید همش تقصیر منه
نایل با صدایی آروم گفت:البته که نه!معلومه که تقصیر تو نیست.یه روز همه میمیرن اما ربطی به هیچکس نداره.هرکی بسته به سرنوشت و شانسش میمیره.هرچی زود تر راحت تر.
لیام:میدونی به نظر من پدر و مادرت ازت تنها اینو میخوان که زندگی کنی و موفق و سالم و شاد باشی!
لویی:تو میتونی باعث سربلندی و خوشحالی شون بشی!
تنها هری و جان حرفی نمیزدند و به حرفهای زین و نایل و لیام و لوییس گوش میدادن.
نمیتونستم مانع اشکام بشم.آخه چرا؟
جان اشک روی گونه اش رو پاک کرد و بالاخره به حرف اومد:آنالیزا ما دیگه به جز همدیگه و بیوتی هیچکس رو نداریم.تو رو خدا تو دیگه اینجوری نکن!

_______________________________________
ووت و کامنت فراموش نشه💖
به قسمتای قبلی هم ووت بدید تا زودتر آپ کنم🤗

story of my lifeWhere stories live. Discover now