part4

424 30 1
                                    

Part4:
با وحشت برگشتم و به پشتم نگاه کردم.با دیدن جان نفسی عمیق کشیدم و هدفونم رو در آوردم.
جان با بی صبری گفت:هی آنا،تو چت شده؟تو قبلا اینطوری نبودی!مامان و بابا میخوان ببرنت پیش دکتر روانپزشک اونوقت تو...
وقتی که این حرفو زد جلوی دهانش رو گرفت و گفت:آووو
اشکی از روی گونه ام سرازیر شد و گفتم:تنهام بذار جای آدمای سالم پیش دیوونه ها نیست!دیوونه ها همیشه باید تنها بمونن!
و هق هق کنان به سمت مدرسه دویدم.صدای تپش قلبم توی گوشم فریاد میزد.همونطور که من گریه میکردم ابرها هم همراهی ام میکردن.صدای جان محو شده بود.من دیوونه نیستم...
خیس آب کشیده به مدرسه رسیدم.خانم رابینسون(ناظم بداخلاق مدرسه) با اخم رو بع من گفت:خانم مونترال، دو دقیقه و سی و هفت ثانیه تاخیییییر!وقتی هم که هوا بارونیه همه میدونن که چتر الزامیه!
سرم و پایین انداختم و گفتم:خانم رابینسون من معذرت میخوام.
و گوشیمو تحویل دادم تا بعد از مدرسه ازش پس بگیرم.قبل از رفتن به کلاس تاریخ نگاهی توی آینه به خودم انداختم.واااای موهام قرمز تر جلوه میکرد.موهای خیسم رو زیر بارونی زرد رنگ قایم کردم.حیف که بارانی ام کلاه نداشت و عامل اصلی خیس شدنم هم همین بود.آ
با آرامش دم در کلاس ایستادم و آروم به در کوبیدم.
آقای نورمن(دبیر تاریخ) گفت:بفرمایید
در کلاس رو باز کردم و گفتم:سلام
آقای نورمن که پیرمرد مهربونی بود لبخندی زد و گفت:سلام دخترم
آقای نورمن منو خیلی دوست داشت چون تو درس تاریخ من حسابی استاد بودم.نگاهی به کل کلاس انداختم.النور با سر از اینکه برام جا نگه نداشته بود عذرخواهی کرد.دنبال جای خالی می گشتم که...

story of my lifeWhere stories live. Discover now