part 62

171 22 0
                                    

Part62:
دیگه حتی نمیخواستم با النور هم درد و دل کنم.فردا شب هم برای تولد هری دعوت بودم ولی احساس میکردم با این حالم نمیتونم برم.
به تیک تاک ساعت روی دیوار خیره شده بودم.نه خوشحال بودم و نه ناراحت احساس تهی بودن و خالی بودن میکردم.
تا اینکه در اتاقم باز شد.
بلند گفتم:جان گفتم که میخوام تنها باشم.
وال النور وارد اتاق شد.موهاشو دم اسبی بسته بود و یه شلوار آبی آسمونی با بولیز یقه گرد سورمه ای پوشیده بود و لبخند میزد.
گفتم:اوه سلام.چی شد یادی از من کردی؟
لبخند گرمی زد و گفت:زود باش!
من:چی؟
در کمدم رو باز کرد و زیروروش کرد.
من:هی الی چی کار میکنی؟
با عصبانیت گفت:چرا همه ی لباسای تو تیره ن؟ پوووووف دلم گرفت باو
من:النوررررر در کمدمو ببند تو چیکار داری؟
با خوشحالی از پیروزی اش یه بولیز لیمویی و یه شلوار سورمه ای بیرون آورد و به سمتم پرت کرد.
داد زدم:الیییییی چی میکنی؟
با بی تفاوتی گفت:زود باش بپوش
من:النور اصلا حوصله ندارما بهت بگم!اگرم میشه برو بیرون و تنهام بذار!
عصبانی شد و گفت:لوس نشو زود باش ببینم .با زبون خوش اینا رو بپوش وگرنه خودم بهت می پشونم.
من:نه بابا راست میگی؟
به سمتم اومد و گفت:باور نمیکنی؟باشششسه
گفتم:وایییی النور خیلی خب باشه تسلیم.الان می پوشم
لباس هایی رو که گفته بود پوشیدم.بعد هم موهامو مثل موهای خودش بست.
گفتم:خب حالا ک چی؟
حرفی نزد و دستمو گرفت و کشید.
گفتم:وای الی ب جون خودم اصلا حال ندارم
ولی اهمیتی نداد.

story of my lifeWo Geschichten leben. Entdecke jetzt