part50

189 18 0
                                    

Part50:
با صدای جان چشمامو باز کردم.همونجور روی زمین حموم نشستم.صدای در زدن میومد.
جان صدام میزد:مونتی کوچولو .آنا؟آنا؟چرا جواب نمیدی؟
با صدایی لرزان گفتم:اممم من خوبم فقط حموم فشارم رو انداخت.
در حموم رو باز کردم و به سمت اتاقم رفتم.احساس گیجی میکردم.لباسهایم رو پوشیدم و توی آینه نگاه کردم.نه این بار فقط خودم بودم.من که نمی فهمم یعنی چی!اصلا این ماجرا از کی و چرا شروع شد؟!شاید حالا دیگه وقتش رسیده بود تا جواب تمام این معما ها رو پیدا کنم.
در اتاقم رو باز کردم و آروم آروم از پله ها پایین رفتم.صدای پچ پچ جان و النور و بیوتی میومد.
گوش هامو تیز کردم.
النور:نه آقای جان درسته که ماجرایی که آنا برام تعریف کرده بیش از حد عجیبه ولی من فکر نمیکنم آنا خیالاتی شده باشه.
بیوتی:من نمیدونم باید چی بگم!
جان:به هر حال من حس میکنم آنالیزا یه چیزی اش شده!اصلا مثل قبل ها شاد و بانشاط نیست شاید بهتره به یه روانپزشک...
که پایم از روی پله سر خورد و افتادم.جان سرفه ای کرد و همه ساکت شدند.با عصبانیت جلو رفتم و گفتم:شماها واقعا فکر می کنید من دیوونه ام؟مگه من چه مشکلی دارم؟النور تو...النور تو که همه چیز رو میدونی و منو کامل می شناسی!
النور:ام.آنا راستش...
با ناراحتی روی آخرین پله نشستم و گفتم:من حالم خوب نیست.
جان کنارم نشست و گفت:مونتی کوچولو این به نفع خودته!
بدون هیچ حرفی از پله ها بالا رفتم و به سمت اتاقم رفتم.آره شایدم حق با جان بود.شاید اگه همه چیز رو بهش می گفتم سبکتر می شدم.و می تونست روانپزشکه برام راه حلی پیدا کنه.لباس هایم رو پوشیدم و به طبقه ی پایین برگشتم.با ناراحتی سرم رو پایین انداختم و گفتم:من آماده ام.
جان بدون اینکه حرفی بزنه ژاکتش رو از تو اتاقش آورد.النور هم ایستاد و بیوتی هم ژاکت پشمی اش رو از روی مبل برداشت و دستش رو روی شانه ام گذاشت و گفت:بریم.

story of my lifeWhere stories live. Discover now