part46

159 19 0
                                    

Part46:
در حالی که می لرزیدم برگشتم.
هری بود.
سرم رو پایین انداختم از روی زمین بلند شدم.لباسهام حسابی گلی شده بود.
با ناراحتی و بغض گفتم:آقای استایلز...من...من...
نتونستم به حرفم ادامه بدم و بلند بلند گریه کردم.
وقتی متوجه ناراحتی شدیدم شد دستمو گرفت.سرش رو پایین انداخت و گفت:اشکالی نداره.دیگه آخرای آهنگ بود.ممکن بود برای هرکسی پیش بیاد.
گفتم:من اعتبار چندین ساله ی شما و آینده م رو خراب کردم.
گفت :البته که نه تو هنوزم فرصت داری!برای ما هم هیچ مشکلی پیش نمیاد.بعد از رفتنت همه تشویقت کردن.
احساس کردم حرفاش آرومم میکنه.
گفتم:آقای استایلز بهترین شب زندگی ام تبدیل به بدترین شد...منو ببخش
دیگه ادامه ندادم و با تمام توان زیر بارون به سمت خونه دویدم.
افکارم مثل سرزمینی که در اثر بمب ترکیده بود آشوب بود.نمیدونستم چه احساسی دارم فقط احساس میکردم کاملا گیج شدم.
احساس شرمندگی،ناراحتی،عصبانیت،ضایع شدن و وحشت در هم آمیخته بود.
من مطمئن بودم که خیالاتی نشدم ولی...آخه این چیزا چه معنی ای میتونه داشته باشه...
تو افکارم غوطه ور شده بودم.از نفس افتادم ولی بالاخره به خونه رسیدم.
به محض اینکه بیوتی در رو باز کرد خودمد بغلش انداختم و گفتم:بیوتی من مامانمو میخوام.من دلم یه آغوش گرم برای گریه میخواد.بیوتی...
یه صفت خوبی که بیوتی داشت این بود که آدمو سوال پیچ نمیکرد فقط صبر میکرد تا آروم شی بعد براش ماجرا رو تعریف کنی .
نمیدونم چه جوری ولی همونجا روی زمین بغل بیوتی خوابم برد.
صبح روی تختم اومد.به نظر میومد جان منو روی تختم گذاشته ولی جان که زورش نمیرسه پس حتما خودم رفتم رو تختم.
به پایین تختم نگاه کردم و دیدم النور تشک پهن کرده و روی زمین کنارم خوابیده.
با یاد آوری دیشب حالم بدتر و بدتر میشد.

story of my lifeWhere stories live. Discover now