part 105

99 11 8
                                    

Part105:

بغض رو توی گلوم حس میکردم.با هق هق گفتم:جان...جان...من...
بغلش کردمو یه دل سیر گریه کردم.بعد زود اشکامو پاک کردم و گفتم:جان؟
_جانم؟
_منو ببر پیش دنیل.تو همین بیمارستانه نه؟
جان مکثی کرد و گفت:آره اما...
_جان هیچی نگو من باید باهاش حرف بزنم
جان سکوت کرد به نظر میومد ک قبول کرده باشه بنابراین ادامه دادم:من خودمم نمیدونم چی شده و مطمئنا پلیس میخواد باهامون حرف بزنه.پس لطفا بگو یه ویلچر برام بیارن.
جان از اتاق بیرون رفت و با یه ویلچر اومد.منو نشوند رو ویلچر و توی راهرو های پیچ در پیچ بیمارستان به راه افتادیم.دم در یه اتاق ایستادیم.
جان به در زد و در رو باز کرد.دنیل نشسته بود.دایانا هم طبق معمول کنارش بود و پشت چشمی برام نازک کرد ولی اهمیتی بهش ندادم.
وقتی نگاه دنیل به من افتاد بلند داد زد:تو اینجا چی میخوای؟
_وا یعنی چی خب اومدم ملاقاتت دیگه
اخماش تو هم رفت و گفت:هه ملاقات؟گمشو بیرون!
جان هم عصبانی شد و گفت:اوی پسر حواستو جمع کنا بفهم داری با کی چه جوری حرف میزنی!
من خودمو بی تفاوت نشون دادم و گفتم:لطفا من و جناب کاپرمن رو تنها بذارید.
دنیل :ک دوباره بهم حمله...(و بقیه حرفشو قورت داد)
اخمی کردم و خیلی جدی گفتم:ک چی؟ ببین دنیل من جدا حوصله تو ندارم فقط میخوام چند کلمه باهات حرف بزنم.
جان هم شونه مو فشار داد و گفت:خواهر خوشگلم من بیرونم و به آرومی بیرون رفت.
دایانا هم در کمال تعجب بدون اینکه چیزی بگه پوزخندی زد و بیرون رفت.
فقط من و دنیل تو اتاق بودیم.دنیل با نفرت بهم خیره شده بود.
30 ثانیه بیشتر طول نکشید ک به حرف اومد و گفت:تو به روانی بیشتر نیستی. تو مریضی!اون موقع ک دستاتو دور گلوم حلقه کردی و گلومو فشار دادی وجدان نداشتی ک الان برای ملاقاتم اومدی؟هرچی سرت بیاد حقته...فلج شدی؟...می بینی خدا خودش جوابتو میده!...
بلند داد زدم:دنیل خفه شو...داری اشتباه میکنی...ببین من تو رو نجات دادم اونی ک میخواست تو رو بکشه من نبودم...
بلندتر از من داد زد:تو یه شیطانی...
همون لحظه در اتاق باز شد.هری و چند تا پلیس وارد اتاق شدن...

story of my lifeWhere stories live. Discover now