part 91

92 23 3
                                        

Part 91:
وقتی آدم برفی مون کامل شد هری رو به من گفت:خب حالا اسمشو چی بذاریم؟
من کلاه هری رو از روی سرش درآوردم و روی سر آدم برفی گذاشتم.
یه چوب هم دادم دستش و گفتم:هریییی!
چشمای هری گرد شد و گفت:اااا این ک خیلی زشت شده!اونوقت این چوبه چیه؟
خندیدم و گفتم:میکروفونه
قیافه اش تو هم رفت و به نظر اومد ک رفت تو فکر.عذاب وجدان گرفتم شاید نباید یه چنین حرفی میزدم.
با ناراحتی گفتم:ببخشید منظوری نداشتم
اهمیتی بهم نداد و شروع کرد با صورت آدم برفی ور رفتن!
یهو کلاهمو از روی سرم قاپید و گذاشت رو سر آدم برفی!
با نیشخند رو به من گفت:حالا شبیه توئه
به آدم برفی نگاه کردم.یه نیشخند براش درست کرده بود و چشمای آدم برفی رو ریزتر کرده بود.
چشمام گرد شد و گفتم:اما اینکه از قبلی خیلی زشت تره
هری:جان بهم گفته وقتی میخوای اذیتش کنی قیافت این شکلی میشه!
با عصبانیت گفتم: من این جان رو میکشم!دیگه چیا بهتون گفته؟
هری:خیلی چیزا مثلا اینکه دو سال پیش یع فیلم ترسناک دیدی و خیلی ترسیدی و از جان خواستی که هرجا میری باهات بیاد و شبا تو اتاق اون بخوابی!جان هم برات شرط گذاشته که باید هر روز صبح زود با جارو تانگو برقصی. و تو دوهفته ی تمام این کار رو کردی.
لپام گل انداخت و گفتم:من حساب این جان رو میرسم.
هری به ساعت مچی اش نگاه کرد و گفت:اوه دیر شده، ساعت 9 شد زود باش بریم.
کلاه ام رو از روی سر آدم برفی برداشتم و گفتم:خداحافظ هری و آنالیزا!
هری هم خندید و سوار تاکسی شدیم و به سمت رستوران مک دونالد به راه افتادیم.

story of my lifeWhere stories live. Discover now