part49

188 21 0
                                    

Part49:
هری ادامه داد:و یه چیز دیگه من به مناسبت تولدم بچه ها رو به رستوران دعوت کردم.شنبه ی هفته ی بعد خوشحال میشم اگه تو ام بیای.
نخواستم خیلی خودمو مشتاق نشون بدم درحالی که واقعا دلم میخواست برم گفتم:اممم اگه اجازه بدین با برادر بزرگترم مشورت کنم چون مادر و پدرم قراره دوشنبه از سفر برگردن و ما باید همه چیز رو آماده کنیم.ولی من تمام سعی ام رو میکنم.
بلافاصله گفت:اوه باشه هرجور راحتی ولی واقعا خوشحال میشم که دوباره ببینمت!باشه پس فعلا خداحافظ.
من:سعی میکنم که بیام.ممنون.خداحافظ
از شدت خوشحالی و هیجان پریدم روی میز و داد زدم:منو این همه خوشبختی محاااله محاااله
النور و جان و بیوتی از اتاقاشون دراومدن!
جان با خوابالودگی گفت:چه خبره اول صبحی دیوونه شدی معلوم نیس ناراحتی یا خوشحال!
و از پله ها پایین اومد.پریدم و بغلش کردم و گفت:تو بهترین و خنگ ترین داداش دنبایی!
و بدون اینکه حرفی بزنم.
به حموم رفتم و دوش آب گرم گرفتم و مدام آهنگ (story of my life) رو خوندم.
چند دقیقه ای نگذشته بود که چیزی رو پشت سرم احساس کردم.چیزی مثل یه باد ضعیف.چیزی مثل نفس کشیدن.ولی نفس خیلی سرد.
احساس کردم پشتم یخ کرده.سر از پا نشناخته زود حوله م رو پوشیدم.
پام روی زمین سر خورد و محکم زمین خوردم ولی از جام زود بلند شدم و به آینه نگاه کردم.
آینه شدیدا بخار گرفته بود و رو ش نوشته شده بود:(Die)
بخار های آینه رو زود با دستم پاک کردم.ولی بادیدن همون دختری که دیشب دیده بودم پشت سرم از توی آینه خشکم زد.
خودش بود .ولی به جای اشک از چشماش خون میومد.
چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم.

story of my lifeWhere stories live. Discover now