Part31:
تو افکار وحشتناکم غرق شده بودم و حالم خیلی بد بود.بیوتی من و جان رو صدا کرد.برامون سوپ سبزیجات و استیک پخته بود.من فقط یه ذره سوپ خوردم و از سر سفره بلند شدم.
جان گفت:برو به النور زنگ بزن که آماده شه تا ۱ سلعت دیگه میریم دنبالش.
با بی تفاوتی گفتم:اون نمیاد
جان:نمیاد؟
فریاد زدم:نه نمیاد!من دیگه با اون هیچ کاری ندارم.
جان:خب باشه آروم باش.قهر کردین؟
من:چرا انقدر النور برات مهم شده؟
منتظر جوابش نشدم و رفتم تو اتاقم و در رو بستم.طبق معمول کاپشن سیاه مخملی ام رو پوشیدم و زحمت بستن موهامو به خودم ندادم.چشمان آبی ام درخشنده تر شده بود ولی دلم آشوب بود.اشک روی گونه ام رو پاک کردم.نفس عمیقی کشیدم و در اتاقم رو باز کردم و به سمت اتاق جان رفتم.
همون لحظه جان در اتاقشو باز کرد و گفت:مونتی کوچولو آماده ای؟
با سر تایید کردم.سوار ماشین شدیم.جان گفت:بهتر نیست که با ماشین نریم؟آخه هوا آلوده میشه!
من:بیخیال جان فروشگاه مرکزی خیلی دوره!
جان:هه باشه تنبل خانوم!
نگاهی جدی بهش انداختم و ساکت شد.اول به بلیط فروشی رفتیم و جان بلیط رو پس داد،تازه کلی هم سود کرد چون قیمتا حسابی بالا رفته بود.بعد به سمت فروشگاه رفتیم.
(بچه ها لطفا نظراتتون رو بگید.و با کامنت ها تون بهم انرژی بدین.)
