part 86

140 24 11
                                    

Part86:
جان با دیدن من گل از گلش شکفت و به سمتم اومد و بغلم کرد و گفت:واییی خداجون شکرت مونتی کوچولو بالاخره اومد.اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود
هری با دیدن من از روی صندلی بلند شد و به سمتم اومد و بهم دست داد:سلام آنالیزا
لبخندی زدم و آروم گفتم:سلام
با دیدن موهام چشماش گرد شد و گفت:با موهات چیکار کردی؟؟؟
جوابشو ندادم و سرمو پایین انداختم.
مادر النور از آشپزخونه دراومد و با دیدن من لبخندی گرم زد و به سمتم اومد و بغلم کرد و گفت:ببین دختر عزیزم چه سرحال شده بذار برم از تو فر شیرینی ها رو در بیارم ک نسوزن
با شنیدن کلمه ی دختر عزیزم بغض تو گلوم گیر کرد،مادرم همیشه برای اعیاد و جشن ها و تولدم منو لیزا صدا نمیزد،گونه ام رو می بوسید و می گفت:دختر عزیزم...
هنوز داغی لباش رو روی گونه ام حس میکردم.بی اختیار اشکی از روی گونه ام سرازیر شد و من با آستینم پاکش کردم.
مادر النور به آشپزخونه برگشت.من و النور و جان و هری هم روی کاناپه نشستیم.بیوتی بیچاره هم که حالش خوب نبود و تو اتاقش خوابیده بود.
هری سکوت رو شکست و رو به من گفت:آنالیزا ما قراره تو بیلبورد اواردز شرکت کنیم.
لبخندی تحویلش دادم و گفتم:این عالیه براتون آرزوی موفقیت میکنم.
دوباره سکوت سنگینی تو جو بین ما حکمفرما شد.
این بار هم هری دوباره سکوت رو شکست و گفت:خب آنالیزا برو آماده شو که بریم بیرون فقط لباس گرم بپوش!
من:کجا؟
هری:ااا سوال نپرس برو آماده شو
با بی میلی از پله ها بالا رفتم و از تو کمدم پالتوی سورمه ای رنگمو برداشتم!یه کلاه مشکی هم روی سرم گذاشتم و از پله ها پایین اومدم.
هری:وای باید بهت آفرین گفت چه زود آماده شدی!
جان نیشخندی زد و گفت:نه بابا وقتی با ما میخواد بیاد بیرون که از این کارا بلد نیست.شما رو دید هول کرده!
هری خندید.اخمی به جان کردم و گفتم:آووو النور...
جان حرفمو قطع کرد و گفت:من دیگه برم درس بخونم فعلا
و سریع از پله ها بالا دوید.
______________________________
برای جبران تاخیر دو پارت آپ کردم
ولی بچه ها صادقانه اگه داستانو دوست ندارید بهم بگید تا پاکش کنم
من واقعا ناراحت میشم وقتی تعداد ووت و کامنتام انقدر کمه
🙁💗

story of my lifeWo Geschichten leben. Entdecke jetzt