part28

266 25 1
                                    

Part28:
با بی میلی گفتم:باشه
دستمو گرفت و به حیاط مدرسه برد.با دست به النور اشاره کردم که منتظرم بمونه.
وسط حیاط ایستادیم.
گفتم:خب چی میخوای بگی؟
-میخوام تکلیفم رو معلوم کنم
-تکلیف؟
-ببین آنالیزا ما الآن دوستیم یا دشمن؟
دلم می خواست حالشو بگیرم و بگم دشمن ولی گفتم:نظری ندارم
سرمو گرفتم پایین ولی گفت:منو نگاه کن!تو به من چه حسی داری؟
زدم زیر خنده و گفتم:تنفر محض! این دیگه چه سوالیه؟ها؟
-هه ای بابا بد برداشت نکن و جدی باش!فقط بگو من دوست تو ام یا دشمنت؟
من:خب میدونی من هیچ نظری ندارم.
-یعنی چی؟
من دستمو جلو بردم و گفتم:صلح
با هم دست دادیم و گفت:پس ما باهم دوستیم!باشه خداحافظ
گذاشت و رفت.چه پسر عجیبی!ولی خودم هم راحت شدم.چون اگه میخواست میتونست بدجور ضایعم کنه!اگه دایانا اینو بفهمه می میره!خخخخخ
وقتی برگشتم که از در مدرسه برم بیرون دیدم همه ی دخترای مدرسه بهم زل زدن!
ماجرا رو برای النور تعریف کردم و براش شکلکی در آوردم!
النور خندید و گفت:آرررره
-اااااا!النورررررر!اصلا جان مونترال چی؟آرررره؟
النور:آخه دختر من به تو چی بگم؟
-چیزی نگو!
النور:ولی دور از شوخی دنیل یه آدم مزخرف به نظر میومد اما الآن احساس میکنم پسر خوبیه!
-خب که چی؟
النور:خب شاید بتونه تو این ماجرا کمکی کنه!
من:النور دیگه این حرفو نزن!

story of my lifeTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang