part29

262 23 0
                                    

Part29:
النور‌‌:بیخیال!اااا!جان اونجا وایستاده!
ماجرا رو براش تعریف کردم.فکر کنم ۱۰۰۰ برابر من خوشحال شد و پایکوبی کرد.اولش باور نمیکرد ولی بعد گفت که بهم افتخار میکنه.همین مونده بود کل شهر رو خبر کنه!
بعد از یه گفتگو و پایکوبی طولانی النور پرسید:آقای جان حالتون خوبه؟
جان:آره اگه منظورتون اون تصادف ساده بود چیزیم نشده!
من:خب آره دیگه یه تهدید بود.از طرف چه میدونم (die) دیگه!
جان:تهدید؟(die)
النور:بله دیگه داشتین می رفتین اداره ی پلیس که ماشین زد بهتون!
جان:چی؟من داشتم می رفتم مدرسه.شما حالتون خوبه؟
با اشاره به النور فهموندم که دیگه ادامه نده!النور هم ساکت شد!
جان:چه خبر شده؟اتفاقی افتاده؟کسی مرده؟
من:نه فقط میخواستیم یکم دستت بندازیم نشد.
النور نگاهی نگران به من انداخت .منم با اشاره بهش گفتم که بعدا حرف میزنیم!
جان:این همه اشاره برای چیه؟
خودم و خوشحال نشون دادم و گفتم:جان میشه عصر که خواستی بلیط رو پس بدی بریم برای منم لباس بخریم؟
جان:تو یه عالمه لباس داری!
من:ولی این یه فرصت طلائیه
جان:باشه
همون موقع به خونه ی النور اینا رسیدیم.النور کلی تعارف کرد که بریم خونه شون ولی من گفتم نه و عصر میاییم دنبالت تا تو خرید لباس بهم کمک کنی!
خداحافظی کردیم و به راه افتادیم.

story of my lifeWhere stories live. Discover now