part 98

62 12 2
                                    

Part98:

گوشی مو از تو جیبم برداشتم و با هر سختی ک شد شماره ی جک رو پیدا کردم. بعد از 4 تا بوق بالاخره صدای جک توی گوشی پیچید:آنالیزا عجله کن.
_ببین جک من باید کجا برم؟ دنیل کجاست؟
هری با شنیدن اسم دنیل ناخودآگاه اخماش توی هم رفت و بهم خیره شد.
جک:نمیدونم... نمیدونم... خونه شون نیست!آنالیزا تو باید کمکش کنی!
_جک من باید کجا برم؟یعنی واقعا دنیل میخواد رگشو بزنه؟
یهو صدای جک بغض آلود شدو گفت:شاید الان هم خیلی دیر باشه!آنالیزا بیرون از شهر ی جنگل متروکه هست ک نسبتا کوچیکه و به جنگل تاریک معروفه!دنیل برای خلوت کردن با خودش معمولا به اونجا میره!
خداحافظی سریعی با جک کردم و ناخودآگاه رو به هری داد زدم:بدو هری!لطفا منو ببر به بیرون از شهر به جنگل تاریک!
هری اخماش بیشتر تو هم رفت و با چشمای گرد شده گفت:جنگل سیاه رو منظورته!؟ اما...
_هری لطفا چیزی نگو فقط بدو بریم!
سوار ماشین شدیم.دلهره ذره ذره آبم میکرد.فکر میکردم دیگه مشکلی پیش نخواهد اومد و چیزی بدتر از از دست دادن پدر و مادرم تو دنیا نیست اما فکر اینکه یکی بخاطر من نابود بشه حالمو داغون میکرد
تمام راه با سکوت سپری شد
خورشید داشت غروب میکرد.هوا حسابی ابری بود
_فکر کنم قراره بارون بیاد
با این حرف هری ب خودم اومدم و بهش نگاه کردم:هری چقدر طول میکشه تا برسیم؟
هری:زود باش پیاده شو رسیدیم.اما تو نگفتی ک ماجرا از چه قراره
جوابشو ندادم و از ماشین پیاده شدم و ب سمت جنگل دویدم
صدای هری رو می شنیدم:آنا !آنالیزا صبر کن منم بیام
اهمیتی ندادم و از لا ب لای درختا به سمت ی مسیر بی هدف می رفتم
هرچی بیشتر پیش میرفتم هوا تاریک تر میشد.پس الکی نبود بهش میگفتن :جنگل تاریک
من تاریکی رو دوست نداشتم.حالا هم ک منتظر هری نموندم و بی هدف توی جنگل گم شده بودم.خیلی خسته شده بودم.به یه درخت تکیه دادم و سعی کردم با چشمم دنبال دنیل بگردم.یه حسی بهم میگفت ک اون همینجاست.جنگل داشت به تاریکی محض تبدیل میشد.دستمو داخل جیبم فرو بردم و بعد از کلی تقلا گوشیمو درآوردم.دعا میکردم ک شارژ داشته باشه.دیگه برای زنگ زدن به هری خیلی دیر شده بود.گوشیم آنتن نمیداد.چاره ای نداشتم به جز اینکه به راه رفتن ادامه بدم.بالاخره باید این جنگل به یه جایی ختم بشه دیگه. با اینجو حرفا به خودم دلداری میداد.چراغ قوه ی موبایلمو روشن کردم و همه جا رو زیر نظر گرفتم.یکم بیشتر جلو نرفته بودم ک صدای ناله شنیدم.سعی کردم روی صدا متمرکز شم.صدا خیلی بهم نزدیک بود.چند قدم جلو رفتم تا با برخورد جسم نرمی به پام خشکم زد.قلبم شروع به تند تپیدن کرد.آب دهانم رو قورت دادم و ب جسم جلوی پام خیره شدم

story of my lifeWhere stories live. Discover now