Part107:
دنیل چند ثانیه سکوت کرد بعد نگاهی ب من انداخت و گفت:نمیدونم...
پلیس: نمیدونی؟
دنیل:نه گفتم ک نه حتی نمیدونم چرا رفتم اونجا
پلیس:پس خانوم مونترال...
من:پس من چی؟
دنیل:من از کسی شکایتی ندارم ی موضوعی بود و تموم شد اصلا هم برام مهم نیست شما هم بهتره بیخودی زحمت نکشید[وا این چش شده؟!پس چرا نگفت تقصیر منه یعنی دلش ب رحم اومد؟ک با صدای پلیس ب خودم اومدم:]
پلیس:خانوم مونترال...
سریع گفتم:منم حرفی ندارم ک بزنم
پلیس:بسیار خب پس این پرونده همین جا بسته میشه لطفا اینجا رو امضا کنید
چند تا برگه رو امضا کردبم و مامورا رفتن.دوباره من و دنیل تنها شدیم.
با ناراحتی پرسیدم:تو مگه فکر نمیکنی ک من میخواستم بکشمت.چرا ب پلیس نگفتی؟
دنیل سرشو پایین انداخت و گفت:دیگه همه چیز تموم شد نمیخوام هرگز ببینمت
بدون هیچ حرفی ویلچرمو به حرکت درآوردم و از اتاق خارج شدم.
خب پس اون دورگه ی جنی همه ی این نقشه ها رو کشیده بود.مطمئنا بازم سراغم میومد اما من نباید تسلیم می شدم.من ب هر قیمتی هم ک شده بود باید خودمو، برادرمو، دوستامو و دنیا رواز شر اون خلاص میکردم.
ولی چه جوری؟ خودم هم نمیدونستم...