Part83:
راست میگفت.با اینکه با جان خیلی دعوا و جدل داشتیم ولی من خیلی دوستش داشتم حتی حاضر بودم جونمو هم به خاطرش فدا کنم.
بلند شدم و نشستم.سرم دستمو کندم و اشکامو پاک کردم.
هری:اااا چی کار میکنی؟
نایل:پرستاااااااار
من:لطفا من باید از اینجا برم.
زین:کجا؟تو ک هنوز حالت خوب نشده
هری:خاله میشل هم الآن از راه میرسه تو باید استراحت کنی
من:الان وقت این چیزا نیست من کار دارم
کفشامو پوشیدم و شنلمو دورم انداختم.
گفتم:آقای پین، تاملینسون،هوران ،مالیک و... امم هری واقعا از همتون ممنونم خیلی لطف کردین
و سریع از اتاق خارج شدم و به سمت در بیمارستان دویدم.
النور هم دنبالم دوید اما نتونست بهم برسه و خورد زمین.
صدای جان و می شنیدم ک میگفت:آنالیزااااا! صبر کن.
اهمیتی ندادم.فقط می دویدم.از مسیر فرعی ک به سمت جاده بود به سمت قبرستون می دویدم.
تنها بودم و بارون میومد.چون سرم رو بد کنده بودم دستم یکم خونریزی داشت.اما اهمیت ندادم.
فقط می دویدم و فریاد میزدم:خدااااا کمکم کن!مامان! بابا! مادربزرگ!
بلند بلند گریه میکردم.نمیدونستم باید چیکار کنم!
کنار قبرهای تازه شون نشستم.حسابی گلی شده بودم.
دیگه نفسی برای فریاد زدن نداشتم.قلبم درد میکرد.وجودم درد میکرد.اشکی هم برام باقی نمونده بود.
دلم میخواست منم برم پیش اونا .اما جان چی؟اون ک تنها میموند.خب باهم بریم پیش اونا!این فکرای احمقانه دست از سرم بر نمیداشت.
به یه تخته سنگ تکیه دادم و چشمامو باز و بسته کردم.
رو به روم همون دختر روح مانند بود.خیلی بی روح بهم خیره شده بود و تکون نمیخورد.
دیگه دلیلی برای ترسیدن نداشتم.از مرگ هم نمیترسیدم.
بلند شدم و رو به روش ایستادم .
با صدایی لرزان گفتم:تو کی هستی؟