part15

297 32 1
                                    

Part15:
مادرم که نگران به نظر می رسید گفت:جاناتان و آنالیزا مونترال من به شما اطمینان کامل دارم،باید مراقب همدیگه باشید و پشت هم در هر شرایطی بایستید.بیوتی هم راس ساعت ۷ میاد خونه نبینم پیرزن بیچاره رو اذیت کنیدا!
جان لبخند شیطنت بار و خبیثانه ای مرد و گفت:مامان جون شما خیالت راحت باشه!
چشمان آبی رنگش برق خاصی زد درست عین خودم وقتی میخوام کسی رو اذیت کنم و یا وقتی میخوام مظلوم نمایی کنم.
مادرم نگاهی خنثی به او انداخت و گفت:جاناتان مونترال الآن وقت شوخی نیست.:-|
جان که فهمید مادرم باهاش شوخی نداره گفت:باشه مامان،ببخشید ما مثل کوه پشت همیم!
بالاخره به فرودگاه رسیدیم.از ماشین پیاده شدم.پاهایم حسابی می لرزید.نفسی عمیق کشیدم و کاپشتم رو محکم دورم کشیدم.نگرانی ها و ترس هایم از همیشه بیشتر شده بود.نمیدونستم باید به جان بگم یا نه!
جان تو آوردن چمدونها به پدرم کمک کرد.
پرواز ۲۰ دقیقه تاخیر داشت.بنابراین رو صندلی فرودگاه نشستیم.مادر و پدرم با هم حرف میزدند و به نظر خوشحال میومدند.جان هم بلیط کنسرت (1direction) رو توی دستاش گرفته بود و بهش زل زده بود.
تیکه انداختم:هی جان نکنه داری دقت میکنی تقلبی نباشه!؟
شکلکی برایم درآورد و به مادرم گفت:مامان من عذاب وجدان گرفتم.
مادرم نگاهی به او انداخت و گفت:چرا پسر قند عسلم؟
شکلکی درآوردم و گفتم:قند عسسسسسل،خخخخخخ!
جان اخمی کرد و به من فهموند ساکت شم.و ادامه داد:مامان تو خیلی پول بابت بلیط دادی فقط برای اینکه منو به آرزوم برسونی و من بتونم ردیف اول گروه موردعلاقه ام بشینم.
پدرم گفت:خب جان درسته ما برای شما هرکاری می کنیم ولی شما هم باید درس بخونید و زحمات ما رو بی نتیجه نذارید.
مادرم هم حرف پدرم را تایید کرد.
همه که گرم حرف زدن بودند.صدایی از فرودگاه اعلام شد:پرواز انگلیس به امریکای شمالی تکرار میشود انگلیس-امریکای شمالی به باند ۷ هرچه سریع تر مراجعه کنند.
پدرم چمدونها رو تحویل داد.بعد هم با مادرم به سمت باند ۷ راهی شدند.ما دیگه نمی تونستیم جلوتر بریم بغلشون کردم و خداحافظی کردیم.گریه ام گرفته بود ولی خودمو کنترل کردم.و گفتم:خدا پشت و پناهتون
خداحافظی خیلی سختی بود.اگه هیچوقت نتونم ببینمشون چی؟اگه اتفاقی برای من بیوفته چی؟

story of my lifeOnde histórias criam vida. Descubra agora