part 61

168 20 0
                                    


Part61:
من باید از این ماجرا سر در میاوردم.چهار روز از اون روز گذشت و جمعه شد.این روزا همش تو فکر بودم به طوری ک تو کلاس اصلا تو باغ نبودم و توسط اکثر معلما حتی دعوا هم شدم اما بر عکس همیشه بی تفاوت بودم و برام مهم نبود.حتی تیکه های دایانا و غیبت های بچه ها درباره ی شب کنسرت اصلا برام اهمیتی نداشت.دیگه از اون روز که با بیوتی حرف زدم نه اون دختر وحشتناک رو دیدم و نه دیگه مشکلی برام پیش اومده بود.اما همیشگی نبود مثل آرامش بعد از طوفان میموند.همه سعی داشتن باهام حرف بزنن ولی ردشون میکردم.بگذریم.
امروز بعد از مدرسه دنیل رو دیدم که با دوستاش مشغول حرف زدن بود و یه عالمه دختر کنارش جمع شده بودن و داشتن به حرفاش گوش میدادن!
خودم هم نمیدونستم برای چی دارم به سمتش میرم ولی دخترا رو کنار زدم و رفتم جلوی دنیل ایستادم.سرم رو بالا گرفتم و باهاش چشم تو چشم شدم.
با تعجب گفت:آنالیزا!
دیگه مثل قبل مهربون نبود از اون روز که کتابو بهم نشون داده رود باهام سرد شده بود انگار که همه چیز مثل روزای اوله و از من متنفره!
خیلی جدی گفتم:دنیل من باید باهات حرف بزنم.
صدای دخترا رو می شندیم.
_واه واه
_چه دختر پررویی!
_هه میخواد با دنیل حرف بزنه
_هه هه خودتو چی فرض کردی که میخوای با دنیل حرف بزنی
با حرف دختر آخری حسابی عصبانی شدم و با تشر گفتم:من کیم!؟من همونیم که شماها نیستید!من انسانم انسان!انسانم که مثل شماها کسی رو تحقیر نکردم.انسانم که تونستم حرفاتونو ناشنیده بگیرم.انسانم که...
دیگه ادامه ندادم.همه چشماشون گرد شده بود.دنیل خیلی سرد بهم خیره شده بود.گفتم:هه خودتو گم کردی که قراره برای مسابقات جهانی بری نه؟
جوابی ازش نشنیدم.پشتمو بهش کردم و ازش دور شدم.ولی دیگه دنبالم نیومد.حتی صدام هم نزد.
اشک روی گونه ام رو پاک کردم و به خودم گفتم:تو نباید به خاطر یه پسر احمق گریه کنی!جلوی همه ضایع شدی؟مهم نیست !قوی باش!!!

story of my lifeWhere stories live. Discover now