part52

175 22 3
                                    

Part52:
ماشین حرکت کرد و اونا از من دور شدند!باورم نمیشه...یعنی...یعنی...نه من دیوونه نیستم!النور!یعنی اونم فکر میکنه که من دیوونه شدم؟! مگه اون نبود که همیشه درکم می کرد؟!
اصلا دلم نمی خواست به هیچ چیز فکر کنم. به خونه که رسیدم همه منتظرم نشسته بودن. اهمیتی به هیچ کدومشون ندادم و به اتاقم رفتم. جان به طبقه بالا اومد و گفت:مونتی کوچولووو
با صدایی پر خشم ولی اروم گفتم:دیگه منو با این اسم صدا نزن!
جان گفت:ببین من میدونم...
حرفشو قطع کردم و گفتم نه تو هیچی نمیدونی!
با ناراحتی گفت:باشه بیا اینم از قرصا و شربتت اینم یه لیوان آب.
گفتم:جان برو بیرون.جان از اتاقم بیرون رفت و گفت:شبت بخیر.
بعد از رفتن جان صدای نفس کشیدنی رو که خس خس میکرد رو توی اتاقم حس کردم.تمام بدنم لرزید.لیوان آب رو برداشتم و همه قرصا رو با هم خوردم.شربتش طعم افتضاحی داشت.لباس خوابم رو پوشیدن و روی تختم دراز کشیدم.صدای خداحافظی جان و النور و بیوتی رو میشنیدم.صدای پله ها باند شد.کسی در زد و درو باز کرد.خودمو به خواب زدم.
النور جلو اومد و سرمو بوسید و گفت:آنا منو ببخش که نتونستم باورت کنم!و از اتاقم بیرون رفت و در رو بست...

story of my lifeWhere stories live. Discover now