part 64

169 23 0
                                    

Part64:
النور گفت:نخیر اینطور نیست.من آنا رو مجبور کردم باهام بیاد شهربازی
حرفشو قطع کردم و علی رغم باطنم خودمو خونسرد نشون دادم و گفتم:اوه النور النور وایستا!بعضیا فکر میکنن همه عین خودشونن.خانم کرویز من اصلا شما رو در حد خودم نمیدونم که بخوام از خودم دفاع کنم.
دایانا پوزخندی زد و گفت:هه دفاعی نمیتونی بکنی!چون همش راسته!
دیگه واقعا نتونستم خودمو کنترل کنم و گفتم: اولا کسی که آویزون پسرا میشه تویی.که همه جا دنبال دنیل میکنی که مبادا از دستت فرار کنه.دوما من اصلا از دنیل خوشم نمیاد که بخوام تعقیبش کنم.سوما من خودم یکی رو دارم که از جونم هم بیشتر دوستش دارم و در نتیجه چشمی به یه پسر که همین وارد تیم بسکتبال شد خودشو گم کرد ندارم.دیگه هم ما می خوایم بریم چرخ و فلک سوار شیم.فعلا
وقتی داشتیم از کنارشون رد می شدیم و به سمت چرخ و فلک می رفتیم.دنیل مچ دستم رو گرفت و فشار داد.
گفتم:هی!
با بی اهمیتی گفت:حرفاتو زدی؟خالی شدی؟
گفتم:آره که چی!مگه دروغه؟
دنیل ادامه داد:خب پس حالا وقتشه که تو به حرفای من گوش بدی
گفتم:دنیل...
ولی نتونستم به حرفم ادامه بدم.دستمو ول کرد و با لحنی آروم گفت:من با هرکس به اندازه ی لیاقتش رفتار میکنم نه به اندازه ی مرامم
این حرفش داغونم کرد.اشک تو چشمام جمع شد ولی غرورم بهم اجازه ی گریه نداد.خیلی محکم گفتم:دنیل تو...تو یه آدم پستی!البته اگه بشه اسمتو آدم گذاشت مگه من چیکارت کردم؟تو نه دوست من بودی و نه از من خوشت میومد وقتی هم که اون کتاب لعنتی رو دیدی ترسیدی!تو یه بزدل خوددرگیری که خودتم نمیدونی چته!
و به سمت در شهربازی دویدم.النور هم با من دوید.بغلم کرد و گفت:آنا چه کتابی؟
گفتم:النور هیچی!دیدی؟یه روز خوب تو زندگیم نیست .یه روز فقط یه روز که میخوام خوش باشم ماجرایی پیش میاد که داغونم میکنه و تو ذوقم میزنه!
النور سرشو پایین انداخت و گفت:آنا من ببخش.اشتباه از من بود که آوردمت اینجا ولی تو باید به دنیل ثابت کنی که ازش ناراحت نیستی و برات اصلا مهم نیست
تو بغلش زدم زیر گریه و گفتم:النور
بعد از چند دقیقه اشکامو پاک کردم و محکم ایستادم و گفتم:بریم
النور:کجا؟
لبخندی زدم و گفتم :چرخ و فلک بازی دیگه
خندید و گفت:آنا تو فوق العاده ای!راستی چه کتابی؟
من:چه میدونم آقا یه کتاب گیر آورده بود که عکس مادر مادربزرگم توش بود و ایشون شبیه من بود.بعدشم کتابو آورده بهم نشون میده میگه برام توضیح بده انگار من باستان شناسم!
النور خندید و گفت:ولش کن باو به نظر من همش زیر سر این دختره دایاناس
سعی میکردم مثل همیشه باشم و خودمو خوشحال نشون بدم ولی فقط خدا می دونست تو دلم چه خبره.

story of my lifeWhere stories live. Discover now