part3

488 33 2
                                    

Part3:
وقتی به طبقه ی پایین رسیدم با کسی حرف نزدم و به سمت دستشویی رفتم.صورتم رو شستم و دوباره از پله ها بالا رفتم.مادرم صدایم زد: آنالیزا صبحت بخیر،نمیخوای بدونی چی شده؟
با بی تفاوتی گفتم:نه علاقه ای به دونستنش ندارم.
و همین که به اتاقم رسیدم در رو پشت سرم بستم.از تصور اینکه مادر و پدرم فکر کنن دیوونه ام و یا دنبال جلب توجه ام متنفر بودم.
یونیفرم مدرسه ام رو پوشیدم.اصلا حوصله ی ور رفتن با موهامو نداشتم برای همین گذاشتم باز بمونه تا النور به قول خودش با بویینگ بویینگ مو هام بازی کنه:|
توی آینه به خودم نگاهی انداختم ، حس کردم سایه ای مثل باد از کنارم رد شد و صدای جیر جیر تختم اومد.آب دهانم رو قورت دادم و به سرعت به سمت دستگیره ی در رفتم و دستگیره رو دیوونه وار فشار دادم ولی در باز نمیشد.محکم به در می کوبیدم.خیلی ترسیده بودم.
جان در رو برایم باز کرد و با بی حوصلگی گفت:تو دیگه چته مونتی کوچولو؟
با تحکم گفتم:تو چته؟
جان اهمیتی نداد معلوم بود که اصلا حوصلمو نداره.صبحانه آماده بود.مادر و پدرم گرم گفت و گو بودند.با بی اعتنایی گفتم:خداحافظ.
مادرم:آنالیزا نگو که صبحانه نمیخوری آخه من برات پنکیک شکلاتی موردعلاقه ات رو پختم.
-شرمنده گرسنه نیستم.
و رو. به جان ادامه دادم:فکر میکنی بتونی امروز منو ببری مدرسه؟
جان با تعجب گفت:عجیبه!هرگز فکر نمیکردم یه روز ازم بخوای ببرمت مدرسه و ...
به ادامه ی حرفش گوش ندادم و از خونه خارج شدم و به راه افتادم.هدفونم رو تو گوشم گذاشتم و آهنگ گوش دادم.به جای حساس آهنگ که رسید با حس کردن دستی که محکم شونه ام رو فشار داد خشکم زد و ایستادم...

story of my lifeWhere stories live. Discover now