part 87

106 20 0
                                    

Part 87:
النور خودشو مظلوم کرد و گفت:میشه منم بیام؟
هری:اوه باشه حتما
که صدای مامان النور بلند شد:خانوم گارسیا جنابعالی باید تمرین های ریاضیتو حل کنی!
النور:وایییی نه مامان تورو خدا بیخیال شو فردا میگم مریض بودم و یا یادم رفته که بیارم
مامانش:چشمم روشن دروغ؟؟؟
النور:ولی مامان...
هری:خانوم النور اول تمریناتو انجام بده بعد با آقای جان بیاید شام قراره بریم با بچه های وان دی مک دونالد بخوریم.
النور:عاااالیه من برم به آقای جان بگم!
مامان النور هم سرشو تکون داد و گفت:از دست شما جوونا!
هری رو به من گفت:بریم؟
من:ااا!مگه قرار نشد ما برای شام بیایم؟!
هری:نهههه! ما فعلا قراره بریم با هم یه گشتی بزنیم تا بعد برای شام ب بقیه ملحق شیم.
با هری از در ورودی خارج شدیم.
هری لبخندی تحویلم داد و گفت:من ماشین آوردم اما اگه سردت نمیشه پیاده بریم .برف خیلی قشنگی میباره
گفتم:هرجور راحتی
پیاده به راه افتادیم.هری عینک آفتابی اش رو روی چشماش گذاشت و کلاهش رو سرش کرد.
لبخندی زدم ک ذهنمو خوند و گفت:میدونم آفتابی وجود نداره اما اگه رسانه ها و خبرنگارا گیرمون بیارن ولمون نمیکنن
با سر حرفشو تایید کردم.
زیر برف قدم زدیم اما دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.
به بیگبن(برج ساعت لندن) که رسیدیم روی یه نیمکت نشستیم و به بارش برف و اون منظره ی قشنگ بیگبن خیره شدیم.
تا اینکه صدایی آشنا گوشمو اذیت کرد
_واو ببین کی اینجاس!

story of my lifeWhere stories live. Discover now