Part76:
شروع به خوندن کردم:
13/Des/1999
خاطره عزیزم سلام!
میدونم دیره ولی دیگه نمیتونم تحمل کنم.
درسته که نمیتونم حرف بزنم...بعد از اون اتفاق لعنتی...من خیلی حرفها برای زدن دارم و این ماجرا داره به نوه ی تازه واردم آسیب میزنه!
سکوت همیشگی من پر از فریادهاست. چرا؟چرا زندگی باید اینطوری باشه!شاید همه چیز غیر قابل باور و عجیب به نظر برسه اما همش عین حقیقته!
دقیقا 7 سالم بود که اون ماجرا اتفاق افتاد! یعنی اون وارد زندگیمون شد.
آروم و نرم وارد شد و بعد هم همه چیز رو تغییر داد.من از اولشم حس خوبی نسبت بهش نداشتم و ازش خوشم نمیومد.
چشمای مشکی، قد بلند ،پوست سفید،لبای بی رنگ ،موهای مشکی،لباسای معمولی مشکی ...
تو چشماش هیچ نرمشی نبود و نمیشد 30 ثانیه بیشتر بهش خیره شد.به عنوان دوست مادرم وارد شد و بعد همه چیزو عوض کرد...مادرم ، خونه مون، حتی اون بچه ،بچه ی مرده...
همه چیز زیر سر اونه مادرم مرد...
(از ترس تمام بدنم لرزید لکه ی خون روی دفترچه بود...یعنی چه اتفاقی افتاده بوده...رفتم صفحه ی بعد...)
25/Des/1999
وقتی داشتم دفترچه رو می نوشتم خون دماغ شدم.میدونم کار خودشه اما من باید این دفترچه ی لعنتی رو تموم کنم...
این آینده ی آنالیزای عزیزمه.اون خیلی شبیه مادرمه انگار که واقعا خودشه و همین منو می ترسونه ...اون عوضی برگشته. خون دماغ شدنم هم کار خودش بود...من مطمئنم اونقدر خون از دماغم اومد که بیهوش شدم...
اما من این دفترچه رو تموم میکنم....
اون روز یادم نمیره که چی شد
داشتم تو خونه بازی میکردم که مادرم با یه مرد غریبه به خونه مون اومد:
_الیزابت!
_بله مادر اومدم
دویدم به سمتش تا بغلش کنم اما با دیدن اون مرد که منو یاد گرگ داستانها مینداخت از ترس پشت مادرم قایم شدم.
_الیزابت ایشون آقای وست هستن و قراره برای ایجاد یه سازمان خیریه ی دیگه به من کمک کنن! بهشون سلام کن!
_سلام...
_سلام کوچولو
با شنیدن صداش یخ زدم.یاد یخ زدگی صبح بعد کریسمس افتادم و حالم بد شد اما هنوزم لرزش اون موقع تو وجودمه(منم لرزیدم)