part81

148 20 8
                                    

ترجیحا این قسمت رو با گوش دادن به آهنگ غمگین بخونید.

Part81:
ما همونجور روی صندلی منتظر نشسته بودیم.
جان به ساعتش خیره شده بود.النور هم با گوشیش ور می رفت.بیوتی چشماشو بسته بود و معلوم بود که خیلی خسته ست.
تا اینکه تلویزیون های فرودگاه روشن شد و برنامه ی خبر فوری پخش شد، با صدای بالا به طوری که تمام افراد حاضر گوش کنند:
با کمال تاسف هواپیمای مسافرتی(air...) از آمریکای شمالی به انگلیس_لندن با شماره ی 11795 سقوط کرد. در این حادثه ی تاسف بار حدود 100 نفر جان باختند و هیچ یک جان سالم به در نبردند.به تمامی هموطنان و خانواده ی این عزیزان تسلیت عرض می کنیم. روحشان شاد و یادشان گرامی!
جان که حسابی شوکه شده بود بلند زد زیر گریه و گفت:نههههه این حقیقت نداره!نههههه نمیشه!
بیوتی به سمتش رفت و بغلش کرد.
من که هنوز ماجرا رو درست نگرفته بودم گفتم:آخی...!
تا اینکه تازه فهمیدم ماجرا از چه قراره...
خودمو زمین انداختم و بلند داد زدم:الاااان وقت شوخی نیست...نهههههههههه مااااامااااان ....بااااباااا تو رو خداااا یکی این شوخی مسخره رو تموم کنه!خداااااا جونم....زندگی لعنت به تو!اوه ماماااااان...باباااااا نههههه
النور بغلم کرد و درحالی که گریه میکرد منو دلداری میداد.زندگی ازت متنفرم. نمیتونم حال داغونمو توصیف کنم حتی باورم نمیشه چطور میتونم این چیزا رو بنویسم.
مردم دورمون جمع شدند.همه بهمون دلداری دادند و ابراز تاسف کردند.
اما من فقط بلند بلند گریه می کردم و مادر و پدرم رو صدا میزدم:
مااامااان ،بااابااا چطور تونستین ما رو تنها بذارین؟ما چه جوری باید به این زندگی لعنتی ادامه بدیم؟؟؟
و گریه میکردم.دلم نمیخواست دیگه زنده باشم.به خودم میگفتم:آنالیزای لعنتی همش تقصیر توئه ، تو قاتل عزیزترین افراد زندگی ات شدی!همش تقصیر توئه نباید چیزی بهشون می گفتی!لعنت به من
هیچی نمی فهمیدم...
😢😭

story of my lifeWhere stories live. Discover now