part79

114 18 1
                                    

Part79:
بغضم ترکید و بلند بلند گریه کردم.جان کنارم نشست و بغلم کرد.حالم افتضاح بود.
هق هق کنان گفتم:جان من باید همین الآن با مامان اینا حرف بزنم.
جان:نه بهشون چیزی نگو بذار فردا برگردن بعد بهشون میگیم و برای خاکسپاری میریم.
بلافاصله بیوتی به ما ملحق شد.اونم خیلی ناراحت و گرفته بود.تلفن رو به سمت ما گرفت و گفت:مادرتون پشت خطه!
جان:چیزی که بهش نگفتی؟!
بیوتی: نه
من زودتر از جان تلفن رو گرفتم و گفتم:الو سلام مامان
مادرم گفت:سلام عزیزدلم خوبی؟
من:آره مامان مرسی
مادرم با حالتی نگران پرسید:گریه کردی؟
من:نه چطور؟
مادر:اتفاقی افتاده؟
من:نه گفتم که نه
همونجور که حرف میزدم به سمت اتاقم رفتم و در رو پشت سرم بستم.
مادر:میدونی عزیزم حالا که حال شماها خوبه من و پدرت تصمیم داریم 6 روز دیگه برگردیم و تور خودش این پیشنهاد رو داده و گفته این هم جزء جایزمونه.میدونی گلم دوری خیلی سخته اما اگه شما مشکلی ندارین...
دیگه نتونستم طاقت بیارم.بلند بلند زدم زیر گریه و گفتم: وای نه مامان تو رو خدا من دارم از بین میرم.
مادرم: ا چرا گریه میکنی؟من فقط شوخی کردم. الان وسایلمون آمادس تا یه ربع دیگه سوار هواپیما می شیم.فردا برای استقبالمون میاین دیگه؟
من هق هق کنان: آره جان ساعت پروازتون رو کامل پیگیری کرده.
مادرم : خیلی خب حالا وقتشه که بگی چه اتفاقی افتاده و چرا گریه میکنی!
ازش خواستم بگذاره روی بلندگو تا پدرم هم بشنوه...

story of my lifeWhere stories live. Discover now