part36

233 22 0
                                    

Part36:
جان گفت:خخخخخ دختر فکر نمیکردم انقدر گیج باشی.یععععنی کنسرت پاشید؟
سریع از جایم بلند شدم و فریاد زدم:البته ک نه من باید تا یه ساعت دیگه برای تمرین برم.
بیوتی ک هنوز گریه میکرد گفت:بیا ببریمش بیمارستان جان!
من:نه بیوتی لازم نیست،من یه دستمال به سرم میبندم حالم هم خیلی خوبه.و خودم رو سرحال نشون دادم.
سرم درد میکرد ولی برام مهم نبود.من تو خواب هم چنین فرصتی رونمی دیدم.که الان با پای خودم لگد به آینده ام بزنم.
بیوتی یه باند تمیز آورد،سرم رو ضد عفونی و باند پیچی کرد.
بعد هم با صدایی آروم گفت:دیشب چرا سرت به دیوار خورد؟
من:هیچی فقط پام سر خورد.
-مطمئنی فقط همین بود؟
با شک گفتم:تو چیزی میدونی؟چیزی شده؟
بیوتی:نه نه فقط این منو یاد یه ماجرای خیلی قدیمی میندازه!
من:آهان باشه من میرم آماده شم الان تمرین دارم.
ب طبقه بالا رفتم.دلم نمیخواست ب دیشب و ماجرای مسخره ی چ میدونم (die) فکر کنم.
یه تل کشی به سرم زدم ک باند سرم معلوم نشه.موهای فر قرمزم رو دورم ریختم.اصلا حوصله ی شونه زدن موهام رو نداشتم.
یه بولیز آستین بلند خاکستری با شلوار کتان مشکی پوشیدم.
و با جان به سمت آمفی تئاتر بزرگ لندن به راه افتادیم.جان توی راه مخم رو خورد ک میخواد برای تمرین با من بیاد ولی به دروغ گفتم خانم میشل گفته که هرگز همراه با خودت نیار!
با بدبختی راضیش کردم که با من نیاد و بهش گفتم که وقتی کارم تموم شد بهش زنگ میزنم.
از ماشین پیاده شدم و با جان خداحافظی کردم.خانم میشل دم در منتظرم بود.
با دیدن من لبخندی زد و گفت:سلام عزیزم خوش و به موقع اومدی!
لبخندی تحویلش دادم و گفتم:آووو سلام خانم میشل خیلی لطف کردین.چون من تا به حال آهنگ (story of my life) رو نشنیدم.
قلبم تند تند میزد.از در به داخل سالن رفتیم.سالن خیلی بزرگی بود.کی فکرشو میکرد که من به این سالن بیام و به جای نشستن در ردیف آخر روی صحنه بخونم.از دور ۵ تا پسر نمایان بودند که...

story of my lifeWhere stories live. Discover now